-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 30 مردادماه سال 1390 14:11
آدرس جدیدم : http://por-az-khali.blogsky.com
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 30 مردادماه سال 1390 02:51
اینجا رو دوست ندارم!!دارم نقل مکان میکنم..... به زودی آدرسش رو اینجا میذارم....
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 27 مردادماه سال 1390 03:03
میدونی ... تعهد همیشه من رو میترسونه .... کاش میتونستم واسه گرفتن این تصمیم بزرگ از خودت کمک بگیرم!! پ ن : من لبریزم...از نیاز به تو! چقدر همه چیز فرق میکنه!!
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 26 مردادماه سال 1390 00:28
میدونی ....من خودخواه ترین آدم روی کره زمین هستم.....
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 22 مردادماه سال 1390 00:20
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 21 مردادماه سال 1390 01:58
من دیوونه ام!همیشه بودم!این تنها چیزیه که بهش ایمان دارم!! پ ن : دلم جوری گرفته که با چنته هم باز نمیشه...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 14 مردادماه سال 1390 01:13
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 13 مردادماه سال 1390 01:01
10 روز دیگه تا رفتن.....تا شروع زندگی جدید.... به اندازه تمام خرهای غمگین دنیا غمگینم.....غمگین...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 5 مردادماه سال 1390 00:57
دلم عجیب گرفته...هر بار که از کسی خداحافظی میکنم تمام تلاشم رو میکنم که این اشک رسواگر که تا مرز پلکهام سرک کشیده مشتم رو باز نکنه...و در همون لحظه تمام خاطرات مثل فیلم از جلوی چشمم رد میشه.... لبخند میزنم و میگم به امید دیدار و محکم قورت میدم بغضم رو....میره پایین و باز سر جای اولش بر میگرده و راه نفسم رو میبنده.......
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 3 مردادماه سال 1390 23:28
دقیقا یک ماه تا ترک اینجا مونده ....باید چه احساسی داشته باشم؟! پ ن : از احساست نگو....خواهش میکنم سکوتت رو نشکن!نشکن!
-
بازگشت
یکشنبه 19 تیرماه سال 1390 01:13
بعد از مدت ها یادداشت جدید رو باز کردم تا بنویسم... از اتفاقات این مدت... از تجربه های تکرار نشدنی زندگی مجردی در تهران..از همه چیز....اما واقعا نمیدونم چطور اون لحظه ها رو به تصویر بکشم....راستی چطور میشه این همه استحاله رو از پس کلمات ناتوان توصیف کرد؟؟! هر روز وجهی بکر از من آشکار میشه و من ناتوانم از کشیدن بار این...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 24 اردیبهشتماه سال 1390 13:22
زندگی توی تهران هر روز برام تجربه های جدید به همراه داره...تجربه هایی که مسیر زندگی من رو مدام عوض میکنند...مدام....و باعث میشن من از زندگی مردم عادی دورتر و دورتر بشم...و این یه لذت عجیب بهم میده...آدمهای جدیدی که وارد زندگیم میشن و هرکدوم من رو وارد دنیای عجیب و پیچیده خودشون میکنن...دنیایی که درونش بیهودگی و پوچی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1390 15:42
اینجا هوا ابریست...مثل دل من.... عجیب هوای خانه ی پدری کردم...عجیب...هوای پدر و امنیت حضورش...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 8 اردیبهشتماه سال 1390 03:07
کاش میتونستم بهت بگم یه چیزهایی به طرز عجیبی من رو به تو پیوند داده....کاش میدونستی لعنتی.....
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 6 اردیبهشتماه سال 1390 15:24
من از این نزاییدن بیزارم... واژه ها جایی درون من گیر کردند و من نمیدانم دقیقا کجا!!حتی با فشارهای متوالی من خارج نمیشوند...حتی نمیمرند!!! لعنتی....لعنتی.... پ ن : دلم میخواهد فقط من باشم و تو باشی ....پاهایمان را از بام تهران آویزان کنیم ..حرف بزنیم....سیگار بکشیم و نسکافه بخوریم....
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 29 فروردینماه سال 1390 16:55
توی تعاریف ِ من ٬ عاشق شدن یه جورایی مثل یه رابطه ی ج-ن-س-ی میمونه...توی یه رابطه جنسی ٬قلیان درونی بدون رسیدن به اوج رابطه یا همون لحظه ارگاسم فروکش نمیکنه...و اون حجم عظیم آرامش بعدش بدون او لحظه امکان پذیر نیست....عاشق شدن به نظر من شباهت عجیبی با این روند داره...امیال شدید درونی...یافتن کسی که در ذهن خودمون تصویر...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 28 فروردینماه سال 1390 15:37
با یه گروه موسیقی جدید آشنا شدم که نمیدونم چقدر وقته کارشون رو شروع کردن و من دیر رسیدم آیا یا نه....دنگ شو!داشتم توی نت راجع بهش سرچ میکردم که یه تعریف جالب دیدم... دنگ شو میخواهد که هرچه هستی را رها کنی و دنگ بشوی اما ... دنگ " را شاید نتوان به سادگی معنی کرد " ...دنگ را باید بشوی تا بفهمی ...دنگ را...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 27 فروردینماه سال 1390 18:44
دیشب از اون شب ها بود...از اون شبهایی که دلم میخواست یادداشت جدید رو باز کنم و تمام دلتنگیهام رو اینجا بالا بیاورم.... بعضی وقت ها به دور و برت نگاه میکنی ...آدم هایی رو میبینی که دوستت دارن...تو دوستشون داری....اما یک دفعه فرو میری در مرداب تنهایی...اون آدم ها توی اون لحظه ی خاص کنارت نیستن و ترس سراسر وجودت رو احاطه...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 26 فروردینماه سال 1390 17:52
باور کن دنیا از خنده های بچه ها که پر میشه دیگه هیچی ارزش نداره... هیچی....
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 20 فروردینماه سال 1390 17:30
از آخرین پستی که نوشتم ۱ماه و چند روز میگذره.....و این تصدیق همان ذره ذره تهی شدن و در خود فرو رفتن هست...من حتی از واژه هایم هم تهی شدم و این گاهی اوقات من رو میترسونه و وادارم میکنه یک لحظه به پشت سرم نگاه کنم و ببینم همه چیز سر جایش هست یا نه....و لمس کنم هرچه به گذشته و حال من پیوند خورده و بعد فرو رفتن بیشتر در...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 16 اسفندماه سال 1389 00:37
وقتی ذهنت پر از ذره ذره تهی شدن و فرو ریختن باشد حتی چیزی برای نوشتن نداری... اون وقت هست که مدام نامجو میخواند و تو در جایی دیگری...جایی که حتی خودت هم نمیدانی کجاست!! این وقت ها....وقتهایی که حتی اشکی برای ریختن نیست... خیره میشوی به ناکجا...و حساب همه چیز رو فراموش میکنی...زمان...مکان....خودت.... خسته شدم از این...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 13 اسفندماه سال 1389 21:05
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 12 اسفندماه سال 1389 14:48
هی ... کسی که مدت هاست گم شده ای برایم..کسی که در سخت ترین لحظات زندگیم من رو به دوش کشیدی...پیدایت میکنم.....مطمئنم.... و جز این هیچ چیز اهمیت ندارد.... پ ن : کاملا پنچرم!
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 7 اسفندماه سال 1389 02:09
یاد باد آن روزگاران.....یاد باد..... پ ن : گاهی مرور کردن خاطرات چیزهای جالبی رو یادم میاره....
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 5 اسفندماه سال 1389 01:41
هیچ واژه ای امشبم رو توصیف نمیکنه .... هیچ واژه ای... بگذار فقط جایی که باید ٬ ثبت بشه..... توی قلبم.... پ ن : میشه فقط کمی....فقط کمی.... از آرامشت رو به من قرض بدی؟؟؟
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 1 اسفندماه سال 1389 23:30
-
I could not ask for more
جمعه 29 بهمنماه سال 1389 21:10
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 Lieing here with you listenin' to the rain smilin just to see the smile upon your face These are the moments I thank god that I'm alive These are the moments I remember all my life I've found all I've waited for And I could not ask for more...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 28 بهمنماه سال 1389 00:52
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 26 بهمنماه سال 1389 23:17
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 25 بهمنماه سال 1389 23:18
امروز ولنتاین بود ...جای تو بیشتر از هر لحظه دیگه اینجا خالی بود...پیش من...جایی که با هیچ موجود زنده ای پر نشد... تو میدونی چی میگم....تو میفهمی... بغض کردم...مثل بچه ها...لب ها مو ورچیدم و گوشه تخت نشستم.....قهرم....با خودم......