-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 4 آذرماه سال 1389 13:47
کم کم وسائلم رو جمع میکنم ...برای نقل مکان به شهر دود و نزاع برای بقا....شهر حرکت و حرکت...غم مبهمی دارم...نه اینکه علاقه ای به شیراز داشته باشم ..نه...دیر یا زود برای ترک ایران مجبور به ترک اینجا بودم...اما حالا انگار در کوچه پس کوچه های اینجا تکه تکه های خودم رو جا گذاشتم...همراه هر خاطره بچگی هایم ٬ نوجوانیم ٬...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 4 آذرماه سال 1389 10:28
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 3 آذرماه سال 1389 23:00
گل های نرگس گوشه خیابون چشمک میزدند...چقدر دلم میخواست ماشین رو نگه دارم و یه دسته برای خودم بگیرم....اما...گذاشتم برای یه روز بارونی.... پ ن : امروز خوب بود.
-
خالی یعنی بی تو....بی تو یعنی خالی....
سهشنبه 2 آذرماه سال 1389 23:56
من خالی شدم از همه چیز...از همه ی خاطرات ِ خوب...از همه ی احساس دوست داشتن.....حتی از واژه هایم! خالیم...خالی... پ ن : تهران...باز هم من دارم میام!
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 2 آذرماه سال 1389 19:53
بیکار که باشی ...با یک ذهن ِ آشفته که افکار مختلف سر ِ آن جمع شده باشد...مدام این یادداشت جدید رو باز میکنی و استفراغ میکنی اینجا...اما بی فایده است.....خیال ِ خالی شدن ندارد... هنوز نفهمیدم آب ِ دریایی که در حال ِ خشک شدن هست چطور در هر موج که به عقب بر میگردد در موج ِ بعدی عقب نشینی دارد و از ساحل دورتر میشود.......
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 2 آذرماه سال 1389 13:33
صدای شاملو رو بلند میکنم... گاه آرزو میکنم زورقی باشم برای تو ..تا به آنجا برمت که میخواهی...زورقی توانا به تحمل باری که بر دوش داری....... پنجره رو باز میکنم و نمیدونم چقدر به پشت بام ها خیره میشم...پشت بام ها توی این فصل بوی دلتنگی میدهند و نمیدانم من تار میبینمشان یا تار هستند... خسته ام بی آنکه کاری کرده باشم...از...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 1 آذرماه سال 1389 14:38
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 30 آبانماه سال 1389 18:34
این ساعت ِ لعنتی قصد ِ نشان دادن گذر زمان رو ندارد...میبینی...؟؟؟؟زمان هم برای انجام وظیفه ی همیشگی اش با من لج میکند...نمیگذرد لعنتی...نمیگذرد و من خسته شدم از هجوم این افکار بیهوده که مثل خوره روحم رو از درون میپوساند...حتی کلمات هم با من لج میکنند...تا دست به قلم میبرم سراغ تو رو میگیرند.... برام سخت تر از اون چیزی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 29 آبانماه سال 1389 22:00
مدتی بود حس ِ کسی رو داشتم که توی خلا ء ِ مطلق رها شده و دست و پا میزنه.... از این حس ِ معلق بودن همیشه متنفر بودم...اما حالا...اون روزهای کابوس وار تموم شد... گریه های بی پناه تموم شد...سخت بود اون لحظه ی کندن و جدا شدن.... اما هیچ سختی غیرممکن نیست....کافیه به همه ی ابعاد موضوع از همه جهت نگاه کنی... من هم که دیگه...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 28 آبانماه سال 1389 14:45
این روزها عجیب دلم برای خودم تنگ میشه...نمیدونم در حوالی کدوم روزها بود که دیگه خودم رو ندیدم اما وقتی به این چند روز نگاه میکنم خودِ واقعیم نبودم.... این روزها با اینکه کنارمی ...دلم برای تو هم تنگ میشه...برای خوشبختیهامون...زندگی ِ آروممون....دستهات....آغوشت...بوسه های بی امانت... از دیروز شدم گوش...همه حرف میزنند و...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 27 آبانماه سال 1389 13:05
بعضی موقع ها چاره ای نداری جز اینکه حقیقت رو هرچند تلخ بپذیری و باهاش کنار بیای.و اگر خیلی قدرتمند باشی سعی میکنی یه چیزهایی رو عوض کنی...اصلاح کنی.... امروز دوستم چیزهایی بهم گفت که با اینکه انتقاد بود٬ به دلم نشست....حالا حس ِ یه فراری رو دارم که توی یه بن بست گیر افتاده و راهی جز بالا بردن دستهاش نداره.... من...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 26 آبانماه سال 1389 14:10
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 26 آبانماه سال 1389 10:45
-
خط قرمز
دوشنبه 24 آبانماه سال 1389 17:53
یه قسمت هایی از روح هست که برای من همیشه بکر و دست نخورده باقی مونده ....واسه همین هیچوقت توی پرونده ی احساسیم عشق نافرجام و عشق افسانه ای وجود نداشته...دوستام بهم میگن عاقل و محافظه کار ٬اما من اسمش رو میذارم ترس و نداشتن جسارت ...همیشه برای خودم یه خط قرمز داشتم که هیچوقت پام رو فراتر از اون نمیذاشتم....و راستش الان...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 23 آبانماه سال 1389 21:49
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 22 آبانماه سال 1389 20:46
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 22 آبانماه سال 1389 01:30
صدای آهنگ ..... میدونستی یا نه..میدونستی یا نه...تو که چشمات خیلی قشنگه..... رژه میرن لحظه لحظه های خاطره ی این آهنگ ها...... تمام ریه هایم پر شده از دود سیگار....سرفه میکنم....پرم از حس پیری.... سرماخوردگی ...پریود...روح آشفته.... و باز میدونستی یا نه...میدونستی یا نه........ اشک...اشک...کارم شده همین...اشک..بی...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 21 آبانماه سال 1389 16:08
گوشه ی اتاق نشستم با پتویی که سخت در آغوشش گرفتم...با یک لیوان نسکافه ی داغ ....خاطره ها ..واژه ها به ذهنم هجوم میارن اما من نمیتونم ثبتشون کنم...باز زاییدن برام تداعی میشه و باز به این نتیجه میرسم که من هیچوقت توانایی زایش ندارم... هوای امروز خاطره هایی رو برام بازتولید میکنه که مثل فیلم از جلوی چشمهام عبور میکنه و...
-
من به زن وجودم افتخار می کنم!!!
پنجشنبه 20 آبانماه سال 1389 19:07
نویسنده این متن من نیستم.... من دلم می خواهد یک زن باشم... یک زن آزاد... یک زن آزاده من متولد می شوم، رشد می کنم تصمیم می گیرم و بالا می روم. من گیاه و حیوان نیستم. جنس دوم هم نیستم. من یک روح متعالی هستم؛ تبلوری از مقدس ترین ها !ـ من را با باورهایت تعریف نکن ! بهتر بگویم تحقیر نکن!ـ من آنطور که خود می پسندم لباس می...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 14 آبانماه سال 1389 23:50
امشب از اون شبهایی بود که همه چیز پشت لبخند همیشگیم پنهان شد....از اون وقتهایی که هر چی اطرافت شلوغتره بیشتر احساس تنهایی میکنی.... از صبح تا حالا قورتش دادم....حالا..هیچ کس نیست....من و اتاقم.....
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 14 آبانماه سال 1389 12:54
این چند روز منتظر یه نشونه بودم تا تصمیمی رو که تازگی ها در گرفتنش شک داشتم بگیرم... میدونم منتظر نشونه بودن خیلی عامیانه و احمقانه است...اما بعضی اتفاقات ارزش تأمل کردن رو دارند...مخصوصا اگر به آینده ات مربوط شه...امروز اون اتفاق افتاد و من خنده ام گرفت که چرا حتی لحظه ای شک کردم در گرفتن این تصمیم...تنها چیزی که...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 13 آبانماه سال 1389 01:07
در حال گرفتن یکی از بزرگترین تصمیمات زندگیم هستم.....و این حجم عظیم سردرگمی رو دوست ندارم....دوست ندارم :( پ ن : بیشتر از هر وقت دیگه ای بهت نیاز دارم....
-
من به تو علاقه مندم....دوس دارم با تو بخندم.....
یکشنبه 9 آبانماه سال 1389 13:00
-
۱ آبان
سهشنبه 4 آبانماه سال 1389 22:12
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 29 مهرماه سال 1389 23:54
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 24 مهرماه سال 1389 02:05
گوشه اتاق نشستم....تنها...و من از همه ی این گوشه نشستن ها بدم می آید...و من هرگز باور نمیکنم وقتی کسی میگوید که دیگر تنها نیستم.... درد می آید و با هر فشار با تسلیم محض اشک میریزم.....تسلیم محض....نمیدانم این اشک ِ درد است یا اشک تسلیم شدن...یا اشک تنهایی.... پ ن : مامان الان حاضرم هر چی دارم بدم تا توی آغوش امنت همون...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 18 مهرماه سال 1389 17:02
غروب پاییزی تهران ٬ شهر دود و بوق و نزاع برای بقا...خانه ساکت با چراغ های بی حال ِ کم مصرف که مثل این روز های من در تلاشی همیشگی برای روشنایی هستند ....و پرده های همیشه کشیده که ارمغان زندگی در سلولهای زندان های مدرن هستند و من....تنها نشستم و هی فکر میکنم.....هی فکر میکنم و مزه مزه میکنم گذشته ام رو...لبخند...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 14 مهرماه سال 1389 23:53
خب تعطیلی اینجا زیاد طول نکشید گویا!! به قول دامون انگار محکومیم به اینجا نوشتن و عریان شدن در برابر دید همه.... محکوم خود خواسته! (تعبیرهای زیبات چاره ای جز استفاده برام نمیذارن دامون!) الان پرم از حرف....و نمیدونم باید چطور از آموخته هام بگم در این مدت... گاهی فکر میکنم بین آدم های دور و برم خیلی غریبه...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 5 مهرماه سال 1389 15:35
برای گذروندن ِ این روزهای من ٬همون چند پاستیلی که گوشه ی کیفم جا داره کافیه....... این وبلاگ تا اطلاع ثانوی تعطیل است!
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 4 مهرماه سال 1389 10:47