برای متولد شدن حتما لازم نیست نطفه ای شکل بگیرد و کسی تو را بزاید... گاهی یک اتفاق..یک خبر میتواند تو را متولد کند...بی نطفه! و کل قوانین خلقت را زیر سوال ببرد!یکجور زاده شدن از خود ... اما اون کسی که از تو زاده میشه خود ِ تویی نه یه موجود جدید....جالبه...نه؟؟!!

 

پ ن : انتظار برای شنیدن این خبر تمام توانم رو گرفت....تمام توانم...اما حالا من متولد شدم....بی نطفه!از خودم!


فقط اینجور مواقع میفهمم که چقدر دوستام هوام رو دارن....


کتاب جدیدی که شروع کردم خرده جنایت های زناشوهری هست...شنیدم آخرش غافلگیر کننده اس...

من هنوز نفهمیدم چطور اینقدر عاشق جنگیدنم!!!

شهریار قنبری .... برف....یه دنیا دلتنگی...


امتحان زبان رو دادم.....به همین سادگی گذشت....به همین سادگی...


بارون میاد... بارون میاد.... این زمان لعنتی نمیگذره.... من استرس دارم....نمیتونم نفس بکشم...

تا امروز تموم شه و من بفهمم جریان چیه چیزی از من نمیمونه...نمیمونه...

صدای سه تار میاد...نزن...نزن...نمیتونم جلوی اشک هام رو بگیرم....نزن... مگه من از این زندگی لعنتی چی خواستم.... ... چی خواستم.... چی خواستم......


خسته ام.... نه نه خسته نیستم..... باز کلمات بازیشان گرفته...باز من نمیزایم... باز...

اصلا ولش کن....

وقتی یکدفعه بفهمی که عزیزترینت ... تمام زندگیت ... مریض شده... و تو باید انتظار بکشی برای فهمیدن ....


دیگه نفسی برام نمونده....اشک مجالی برای نفس کشیدن باقی نگذاشته...دیگه هیچ چیز این زندگی ت - خ -م ی برام ارزش نداره!


من مُردم!چیزی فراتر از این هست؟؟!!




به ذغال ها خیره میشم...ذغال های گداخته ای که سرخیش من رو فرو میبره در خودش... و اگر به باد زدن ادامه ندی در یه لحظه خاکستر میشه و فرو میریزه....چه شباهت عجیبی هست بین ذغال و زندگی ! زندگی که یه لحظه غفلت ...یه لحظه خامی ...یه تصمیم اشتباه... ممکنه کلا خاکسترش کنه ....

به این روزها فکر میکنم...روزهایی که من ،خود خودم... شخصیتم ... احساسم به آدمهای که میشناختم و... دارم میشناسم...آدمهایی که نمیدونم چطور وارد زندگیم شدن...هر لحظه در حال تکامله....و روزهایی که نمیدونم چه بلایی سر ایدوئولوژی زندگیم اومد ... روزهایی که خواب بودم ..خواب خرگوشی...و چه خوب که با یه کابوس وحشتناک تموم شد و میدونم اگه تموم نمیشد و بیدار نمیشدم  کل زندگی و آینده ام خاکستر میشد .....

روزهایی که نفهمیدم زنی که یه مرد خوشبختش کنه برده ای بیش نیست.... و به خیال کودکانه خودم خوشبخت بودم ...خوشبخت حقیقی...روزهایی که نفهمیدم من در  درون خودم خوشبخت ترینم... خوشبخت ترینم به خاطر روح مستقلی که قدرتمنده ...جسوره...مغروره...طغیانگره...

روزهایی که زمان پر ارزشم رو به ارزونترین قیمت فروختم و امروز اگه افسوسی باشه فقط و فقط به خاطر اینه....

و این روزها و لحظه لحظه های پوست انداختنم من رو به حیرت می اندازه... هیچ وقت تا حالا اینقدر زندگی نکرده بودم!! میدونم زندگی که انتخاب کردم ..راهی که قدم در اون گذاشتم یه زندگی عادی...یه راه معمولی نیست...میدونم باید با خیلی چیزها بجنگم... میدونم دیگه هرگز نمیتونم با آدمهای عادی که خیلی خوشبختند (!!!) و یه زندگی عادی دارند که اساسش  چرخه ی معیوب کار خانواده بچه هست همنشین بشم....چرخه ی معیوبی که همه ظاهرش رو چه ماهرانه حفظ میکنند و میسازند...و سازندگانش همون آدمهایی هستند که تا پایین تنه اشان معذبشان میکند فکر میکنند عاشق شدند و با هزار عقده به زیر یه سقف میرن و خیلی هم خوشبختند...ولی  درونش خیانت و هزار کوفت دیگه هست....

میخوام حقیقت رو زندگی کنم..نه چیزی که توی قصه های کودکی شنیدم...برای من هیچ شاهزاده ای با اسب سفید که از راه دور خسته برسه و فقط و فقط عاشق من باشه و من رو حقیقتا خوشبخت کنه دیگه وجود نداره.... من خوشبخت ترینم...خوشحال ترینم.... من خوشحالی و خوشبختیم رو با کسی که مثله منه.. با کسی که تشنه ی عشق نیست...تشنه ی جسم من نیست ..قسمت میکنم...


ذغال ها همچنان سرخند.....و من همچنان باد میزنم.....و به این فکر میکنم کاش پاک کنی بود تا مهر و آبان امسال رو از گذشته ام پاک کنم...افسوس که زمان قادر به برگشت به عقب نیست....افسوس.....




پ ن : هدیه امسال بابانوئل یه ظرف بزرگ پاستیل بود!بابانوئل ها موجودات عجیبی هستند!