خونه

 پروازِ شب....تاریکِ تاریک....مخصوصا اگه ماه در تمام مدت کنارِ پنجره رو به روت باشه....یه حسِ خاص بهم داد...حسی که قدم در جایی آشنا گذاشتم...قلمروِ من!!!قلمروِ  همیشگیِ دخترِماه!!! و چقدر کوتاه بود ...  
نمیدونم چرا اینقدر دیروز پر بودم از خاطراتِ گذشته...خاطراتی که یادآوریش تازگی ها برام یه لبخند به همراه میاره!!!باورم نمیشه اینقدر عبور کرده باشم....اینقدر پشتِ سر گذاشته باشم...خوشحالم...بی دلیل خوشحالم....  
 بالاخره برگشتم به خونه...دیگه دقیقا نمیدونم به کجا میشه گفت خونه...شایدم به قولِ شاملو وطنِ انسان در قلب آنهایی هست که دوستش دارند...زیاد به خونه فکر کردم...در چند ماهِ‌ آینده باید به خونه ی جدیدم که خودم انتخابش کردم عادت کنم...و اونجا قسمتی از من با من نیست..و هربار که به اون قسمت فکر میکنم بغض گلوم رو فشار می ده...پدرم....مادرم...امنیت نفسهاشون.... 
 

مرگ من!

 این پست ۲۱ فروردین به یادداشت های چرکنویس منتقل شد...نمیدونم چرا الان منتشرش میکنم....شاید چون خیلی از این فضایی که توصیف کردم دورم...

  

مرگ من روزی فرا خواهد رسید.....

آن روز نمیدانم چرا اینقدر نزدیک است به من ....زمزمه اش را  کنار گوشم حس میکنم... میترسم...میگریم...میخندم...به کارهای انجام نشده فکر میکنم...


دیوانه ام...میدانم... 

 

اتفاق ناب!!

اتفاق ناب فقط یه اتفاقه!!اتفاقی که مثل تمام پدیده های آماری احتمال وقوع داره و احتمال وقوعش به شرایط خاصی بستگی داره...اون شخص...اون فضا...برای من یه اتفاق ناب بود...چون حسی برام ایجاد کرد که دیگه تکرار نمیشه...اون پست بعدش...اون مدت کوتاه که بیشتر برام مثل ِ خواب می مونه تا واقعیت....لحظاتی که لذتش قابل توصیف نیست...این اون اتفاق ِ ناب ِ!!

گاهی برای لمس اون اتفاق ناب باید بهای سنگینی پرداخت ...و فکر اینکه اون بهای سنگین آرامشی باشه که بعد از کلی پوست انداختن به دستش آوردم آزارم میده...


گفته بودم که میترسم...از همه ی چیزهای خیلی خوب دنیا...از همه ی اتفاق های ناب!!گفته بودم که چیزی کم است و آن چیز ِ کم ٬فراتر از این حرفهاست که  در ذهن ِ من بگنجد و آدمی چون من را به کوچکی خوشی های ساده قانع کند...

این مدت خوب یاد گرفتم عصیان کنم!جفتک بیاندازم و بزنم زیر تمام بهانه های حقیری که این روزها آرزوی خوشبختی زنان ِ ساده لوح ِ سرزمینم هست...و اعلام کنم اون موسیقی لایت پیانو و اون فضا..اون نگاه و اون حرفها همه ی زندگی نیست...


زندگی برای من خنده ی همیشگی لبهایم هست که تو قصد داری برای آرامش ِ خودت از لبهایم بزداییش!

زندگی برای من یعنی قدرت ِ من و قدرت ِ تو...بزرگی ِ من و بزرگی ِ تو...اوج گرفتن تا یک ارتفاع...

تو اگر خوب و فوق العاده ای...اگر اتفاق ِ نابی ...من قدرت پرداخت اون بهای سنگین رو برای لمس ِ حضورت ندارم!

من به چیزی فراتر از خوب بودن و مهربانیهایت نیاز دارم...من دختر بچه ای نیستم که تشنه ی محبت و کلمات عاشقانه باشد...نه...من گوشم از این حرف ها پر است....من آرامش نمیخواهم!بیشتر از چیزی که فکرش را کنی پرم از آرامش...پرم از عشق...من بال میخواهم برای پروازم...فقط بال...


و الان یک معمای بزرگ در ذهنم هست که چرا همه ی اتفاق های ناب سختی کشیده اند؟؟چرا پر شده اند از نیاز؟نیاز به هرچیزی...آرامش..دوست داشته شدن...توجه....

چرا آدمهایی که زجر نکشیده اند مهربان نیستند؟اتفاق ناب نیستند؟؟

همین جاست که پاهایم سست میشود...آیا بعضی چیزها ارزش این را دارند که از ذره ذره ی حیاتت بگذری تا لحظاتی را بسیار اندک ٬آنقدر اندک که مثل ِ خواب میمونه برایت ٬ با اون اتفاق ناب خوش باشی؟؟


اگه قبلا ها بود شاید در جواب شک میکردم اما حالا با یقین میگم که هیچ چیز ارزشش را ندارد....این مدت به این نتیجه رسیدم که هیچ لذتی فراتر از باهم پر زدن نیست....و هرگز حاضر نیستم به هیچ قیمتی به جای کسی که بالهایش زخمیست پر بزنم...حتی اگر اون شخص یه اتفاق ِ ناب باشه...خسته ام از کشیدن ِ بار مسؤلیت...از تمام اتفاق های ناب که خیلی خوبند...



پ ن : چرا هیچ کس نمیتواند در اوجی که من هستم پرواز کند؟من زیادی اوج گرفتم یا....؟

تهران!

اینجا تهران است!


میگن آسمان همه جا یک رنگ است و من هنوز نفهمیدم چرا آسمان اینجا با شهر ِ ما یک رنگ نیست!!چرا اینجا همه اینقدر عجله دارند و هیچ وقت نمیرسند!!



پ ن:یه پست طویل نوشته بودم با عنوان اتفاق ناب! که همش پرید!!!الان به زمین و زمان فحش دادم و به شدت عصبانیم!بعدا شاید دوباره نوشتمش!

داشته ها و آرزوها!



01.jpg
!همیشه داشته های تو...آرزوهای دیگرانه