تولد دوباره

دیروز همین وقتها بود که مایوسانه داشتم به نیستی فکر میکردم!به نبودن!


میدانستم آن روز که ننویسم یعنی برای همیشه نیستم!!ولی حالا هجوم کلمات نشان از بودنم میدهد...


حالا انگار کسی عشق آورده است و مهری ٬تا گرم سازد سستی و انجماد زمستان روحم را...


انگار کسی... بر قفل گره خورده بر لبهایم هزاران واژه آوردست..... 


و آغوشی که راز خستگی را خوب میدانست....


برای نیمه شبهایم هزاران چشمک وماهی به رنگ نور...


برای فردایی که نام دیگر امروز و دیروز است ٬سبدهایی پر از آرامش و احساس ...


و دستانی که میفهمید نوازش را...


وچشمانی که هنوز خیسند از نگاهی گرم....


و قلبی که میفهمید معنی دلدادگی را....


بهانه های ساده ی خوش بختی


چه کودکانه خوشحالم میکنند....


برای من و تولدی دوباره همین کافیست!!

....

این روزها عجیب دلم چیزی میخواهد که نمیدانم چیست!!!


اتاقم بوی کسالت میدهد...و من بدجور به این بو ویار دارم!!!


بازهم نزاییدن!!!شاید اصولا نطفه ای شکل نگرفته...شاید هم  من کلا استعداد زاییدن ندارم!!


دارم کم کم فکر میکنم که به جای درد کشیدن، درد نکشم!!!


بهتر است پناه ببرم به ورق پاره های دفترم و آنجا آنقدر بزایم که بمیرم!!مثل قبل!!و با چروک های خیسش هر بار که مرورش میکنم چه حالی که نکنم!!!


پ.ن :کم کم باید در اینجا رو ببندم!!!

۶۰ دقیقه....

فقط ۶۰ دقیقه طول کشید تا بفهمم وجود نداری.....


اصلا از اول هم نبودی...


هیچ دقت کرده ای چقدر نبودن خوب است!!؟؟


خالی

دلم یک شیشه absolute میخواهد + یک پاکت سیگار +صدای شاملو و دیگر هیچ!!


نمیدانم چرا اینقدر از همه چیز خالیم!!خالیه خالی...


حتی آبستن هم نمیشوم که نزایم!!


حتی حس مرگی که مرموزانه قلقلکم میداد هم رفت!!

برای تو،برای خودم!

ستاره ها هرگز نمیمیرند...حتی اگه تیره ترین شب ها از راه برسه...حتی اگر تو خواب باشی و اون ها رو نبینی...حتی اگر فرسنگها از اون فاصله داشته باشی..ستاره ی من همیشه در ذهن من روشن است ومیتابد...

دیشب باز هم دلم هوای تو رو کرده بود...اون که میشد باهاش حرف زد...تو چشماش نگاه کرد....و برای پریدن ازش اجازه نگرفت.....

یه دوست که بتونه چشمهای منو باز کنه..احساس منو لمس کنه...و نگاه منو نسبت به هر چیزی که میبینم بالا و بالاتر ببره...

کسی که جرات کنه در اوج با من ملاقات کنه...دور از هر تردید و ترسی...دور از هر تصوری که پا در زنجیر خاک داره...دور از بایدها و نبایدها...اون که اسیر زمان و مکان نباشه...

من از ذوب شدن نمیترسیدم، چون میخواستم تا همیشه در قلب یه ستاره بسوزم!!

در این هیاهوی روزمرگی،صبح تا شب دویدن وشب تا صبح آرمیدن،در این روزهای تب آلود زندگی،به دنبال حقیقت هی چرخیدن بپا رفیق فراموشش نکنی!!!بپا از یاد نبری....این لحظه ها کم ات نکنن...تا روزی روزگاری زیر این گنبد کبود ،تو بحر قصه ی یکی بود یکی نبود گم بشی!!!

یادت باشه یکی هست که ستاره ی تو بود...یکی بود که هنوز ستاره ی من هست...

یکی که میتونست سرشار از بودنت کنه...یکی که بشه چشم...و تو گوش!

یکی که باهاش یه قل دو قل بازی کنه..جر نزنه..کم نیاره...

یکی که هر چیزی رو واست مزه دار کنه...

یکی که تو رو وصل کنه به اصلت..

یکی که وقتی نباشی ،وقتی نباشه،دلش ،دلت هری بریزه...

هی دختر...خودت رو قابل بدون تا بهت پیشکش کنن!تا وقتی قیافه ات اینجوری رفته تو هم، فکر نکن گشایشی از راه میرسه!یا به خودت راست بگو یا روزگار بهت میگه که راست کدومه!!

تا وقتی بی تحرک مثل یه مترسک وسط مزرعه زندگیت وایسی،حتی یه گنجشک رو شونه هات نمیشینه!!

خودت رو تکون بده!!!این رسم برنده شدن نیست،این ختم بازیه!!!!