این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.



گوشه اتاق نشستم....تنها...و من از همه ی این گوشه نشستن ها بدم می آید...و من هرگز باور نمیکنم وقتی کسی میگوید که  دیگر تنها نیستم....


درد می آید و با هر فشار با تسلیم محض اشک میریزم.....تسلیم محض....نمیدانم این اشک ِ درد است یا اشک تسلیم شدن...یا اشک تنهایی....


پ ن : مامان الان حاضرم هر چی دارم بدم تا توی آغوش امنت همون دختر  ِ لوس ِ غیر قابل تحمل  باشم....


غروب پاییزی تهران ٬ شهر دود و بوق و نزاع برای بقا...خانه ساکت با چراغ های بی حال ِ کم مصرف که مثل این روز های من در تلاشی همیشگی برای روشنایی هستند ....و پرده های همیشه کشیده که ارمغان زندگی در سلولهای زندان های مدرن هستند و من....تنها نشستم و هی فکر میکنم.....هی فکر میکنم و مزه مزه میکنم گذشته ام رو...لبخند میزنم...عصبانی میشوم....غمگین میشوم...کامم شیرین میشود....تلخ میشود....و بعد سرگردان تر از اول رها میشوم و برمیگردم به امروز...اینجا...و باز این چرخه ی باطل تکرار میشود....و باز من برمیگردم به امروز...اینجا...

و باز هم...غروب پاییزی تهران ٬ شهر دود و بوق و نزاع برای بقا...خانه ساکت با چراغ های بی حال ِ کم مصرف که مثل این روز های ..........

و باز هم امروز...اینجا...


غرق شدن در بیهودگی این دور باطل که این روزها بهانه ی انتخاب راه آینده ام شده و من رو از حالم بیرون کشیده تمام توانم را میگیرد...آزرده خاطرم میکند .. کاش آگاهی به حجم عظیم بطالتش نبود تا با اعتراف به ضعف و نا آگاهی در گذشته زندگی میکردم!!


اشک تا مرز پلکهام سرک میکشه و فرو نمیریزه لعنتی...فرو نمیریزه....کی این رو کرده توی سر ِ من که گریه کردن دلیل میخواهد و  الان چون دلیلی برایش ندارم باید  اینجوری به گ - ا برم و چیزی وسط گلویم هی قلمبه تر شود؟؟؟


خب تعطیلی اینجا زیاد طول نکشید گویا!!

به قول دامون انگار محکومیم به اینجا نوشتن و عریان شدن در برابر دید همه....

محکوم خود خواسته! (تعبیرهای زیبات چاره ای جز استفاده برام نمیذارن دامون!)


الان پرم از حرف....و نمیدونم باید چطور از آموخته هام بگم در این مدت...

گاهی فکر میکنم بین آدم های دور و برم خیلی غریبه ام....خیلی...نمیدونم من در فهموندن مشکل دارم یا اون ها در فهمیدن....بین من و اونها ها یه فاصله ی عظیم هست که انگار هیچ وقت خیال کم شدن ندارد!

امروز از اون روزهایی بود که آدمها نفهمیدند و گذشتند....من هم اصراری بر فهموندن نکردم....و میگذرم...نه به خاطر اینکه نمیخوام تلاش کنم... نه....فقط و فقط به خاطر اینکه کاری که من دلیلش رو بفهمونم برای خودم ارزشی ندارد!خودخواهم ؟میدونم!


خسته ام...خسته ام از ثابت کردن خودم و احساسم به بقیه...


و الان به طرز وحشتناکی آرومم!!


دیگر نیازی به اثبات نیست....






برای گذروندن ِ این روزهای من ٬همون چند پاستیلی که گوشه ی کیفم جا داره کافیه.......





این وبلاگ تا اطلاع ثانوی تعطیل است!