-
[ بدون عنوان ]
شنبه 5 تیرماه سال 1389 02:50
من در این لحظه تصمیمی را گرفتم که مدت ها شهامت گرفتنش را نداشتم....گذشتن از سرابی که میدانستم وهم است اما باز هم میدویدم... الان حس کسی را دارم که زیر آب شنا میکند....تمام صحنه ها آرام شده اند و..... صدای سنگین سکوت ....رها شدن ...رها شدن ....رها شدن در خلا مطلق...بی وزنی...درست مثل زمان قبل از شکل گرفتن نطفه.... پ ن...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 3 تیرماه سال 1389 12:47
پر از حس خوبم....در عین ت -خ - م - ی ترین دردی که در حساس ترین شرایط تمام بدنم را کرخت کرده.... خدای مرد من٬ میخندی؟؟
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 27 خردادماه سال 1389 12:30
امروز داشتم به یک سری وبلاگ جدید سر میزدم.....متوجه شدم که تنها اسمی که روی نوشته های خودم میتونم بذارم یک مشت چرت و پرته!!!خودم رو در حد دختر های ۱۶ ساله ای دیدم که میشینن از پسری که سر راه مدرسه بهشون شماره داده عاشقانه حرف میزنن!!! یه لحظه چندشم شد و خواستم تمام آرشیو رو پاک کنم...اما جرأتش رو نداشتم ...آخه از وقتی...
-
قیمت هر چه شما بگویید....
چهارشنبه 26 خردادماه سال 1389 00:04
کاملا بدون شرح.... چه کسی میگوید که گرانی اینجاست؟ دوره ارزانی است! ـ چه شرافت ارزان تن عریان ارزان و دروغ از همه چیز ارزانتر آبرو قیمت یک تکه نان و چه تخفیف بزرگی خورده است قیمت هر انسان! ـ دکنر شریعتی
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 19 خردادماه سال 1389 01:55
گاهی اوقات به زنده بودنم شک میکنم!!گاهی هیچ علایم حیاتی نشان نمیدهم... علایم حیاتی من به نبض و ضرب آهنگ نفس هایم ختم نمیشود.... نمیدانم چرا درست در مواقع حساس میمیرم!!این هم یک جور گشادی است دیگر!! من پاستیل میخواهم...آدامس خرسی میخواهم....رژ لب قرمز با طعم توت فرنگی.....کودکی هایم را میخواهم....عروسک پارچه ای قرمزم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 16 خردادماه سال 1389 17:09
دورم............از همه................خیلی دور....... ...و این راضیم میکنه....
-
وصیت عجیب مرحوم حسین پناهی
جمعه 14 خردادماه سال 1389 23:54
خورشید جاودانه می درخشد در مدار خویش ماییم که یا جای پای خود می نهیم و غروب می کنیم هر پسین وصیت عجیب قبر مرا نیم متر کمتر عمیق کنید تا پنجاه سانت به خدا نزدیکتر باشم. بعد از مرگم، انگشتهای مرا به رایگان در اختیار اداره انگشتنگاری قرار دهید. به پزشک قانونی بگویید روح مرا کالبدشکافی کند، من به آن مشکوکم! ورثه حق...
-
م ـ ا ـ د ـ ر
پنجشنبه 13 خردادماه سال 1389 15:05
امروز به بهانه ی روز مادر خستگی دستانی را میبوسم که برای بالیدنم چروک شد...شیارهای صورتی که در اونها فقط رنج میبینم و یک دنیا مهربانی... امروز به جوانی مادرم می اندیشم که قطره قطره آب شد برای آبیاری درختان زندگیش تا برگ و میوه بدهند .... امروز کودکانه آغوشی را جست و جو میکنم که بی دغدغه در آن میخزم و بو میکشم همه ی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 10 خردادماه سال 1389 00:13
یک....دو....سه......و.... چقدر خوب است که شمردن را فراموش کرده ام!!!نه روز شمارم یادم مانده..نه تعداد روزهای نبودن....یا بودن... و تازگی ها متوجه شدم که چقدر زیاد از (کم) بدم می آید!! پ ن: این کلمات به ذهنم حمله کرد و من هم ثبتشان کردم...همین!
-
روز شمار
چهارشنبه 5 خردادماه سال 1389 00:58
اولین روز از عهدی که با خودم بستم میگذره....این در واقع چیزی نیست بین من و تو!!این عهد چیزیه بین من و خودم!!! امروز که خوب گذشت....من میتونم!و این خیلی خوشمزه اس!
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 1 خردادماه سال 1389 10:35
وقتی یه آدم بزرگ و مهم ازت تعریف میکنه و میگه به حضورت و کارهات افتخار میکنه ٬یه حس خوبی بهت دست میده چون احساس میکنی یه گهی شدی.... تا حالا نمیدونستم یه گهی شدن اینقدر ممکنه خوشمزه باشه....
-
یک دنیا حرف!
جمعه 31 اردیبهشتماه سال 1389 23:55
...
-
۷ روز
جمعه 31 اردیبهشتماه سال 1389 01:40
وقتی حوض خانه ات میخشکد ٬ماه به حوض خانه ی دیگری خواهد رفت.....و وقتی ماه غروب کند چه تفاوت دارد برکه ای آرام یا حوضی خشکیده..... ۷روز گذشت....به همین راحتی.... ......
-
درخت ساعت
پنجشنبه 30 اردیبهشتماه سال 1389 01:31
ساعتم را از دستم باز می کنم تا گذر زمان را احساس نکنم وقتی تو نیستی چه معنی دارد گذشتن زمان؟ قول می دهم وقتی بیایی ساعتم را توی باغچه بکارم و با شعرهایم آبیاری اش کنم درخت ساعتمان میوه که بدهد همه دنیا ساعتشان را به وقت باغچه ما تنظیم خواهند کرد. *برگرفته از وبلاگ دوست عزیزم مهدی ربیعی (قلمدون) این شعر یه حس خاص بهم...
-
بسیار دور از هم قد کشیده ایم....
سهشنبه 28 اردیبهشتماه سال 1389 21:36
این متن برام میل شده بود...راستش اومدم ناگفته هایش را تکمیل کنم دیدم جایی برای تکمیل باقی نگذاشته....فقط یه لبخند زدم به تلخیه تمام اتفاقاتی که توی این محیط کهنه و فرسوده که بوی تعفن مردمانش حالم رو بهم میزند ٬می افتد!!!به تلخیه کشیدن دست پسربچه ای روی اندام زنی که شاید بتواند او را مادر خطاب کند...به تلخیه راه رفتن...
-
امشب
دوشنبه 27 اردیبهشتماه سال 1389 23:40
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 27 اردیبهشتماه سال 1389 13:31
آن سوی دلتنگی ها همیشه خدایی هست که داشتنش جبران همه ی نداشتن هاست...... مرسی که هستی..... گاهی اوقات فکر میکنم چقدر خوبه که بعضی آدم ها هستند....آدمهایی که هیچ وقت فکر نمیکردی روزی بیاد که گرمی دستهاشون رو روی شونه هات حس کنی....و سرا پا گوش باشند برای شنیدن دلتنگیهات و با اشکهات همراه شن....و با آغوششون که هیچ وقت...
-
نمیخواهم!
یکشنبه 26 اردیبهشتماه سال 1389 21:58
دیگر نه شراب میخواهم نه سر مستی اش را ....نه خماری بعد از سرمستی کاذبش را.... ایمان آوردم به این جمله.... شب شراب نیارزد به بامداد خمار .... پ ن : گاهی وقتا حس میکنم آینه هم دروغ میگه...گاهی وقتا صورت توی آینه تو نیستی!!اشتباه میگیری خودت رو با یکی دیگه... باورش کن منه تازه رو....خود خود تویی.....
-
همه چی...
یکشنبه 26 اردیبهشتماه سال 1389 12:20
از روزهایت بی تفاوت مگذر...که در التهاب این شتاب....نه تنها سرآغاز خویش٬که حتی سر منزل مقصود را گم میکنی.... پ ن :خوشحالم.امروز خیلی خوب شروع شد!خدای من...مرسی که اینقدر دوستم داری و هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت تنهایم نمیذاری... درست وقتیکه حس میکنم پشتم خالیه... میبینم تو قدرتمندتر از همیشه ایستادی تا به تو تکیه...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 26 اردیبهشتماه سال 1389 01:03
فقط وقتی مامان میره مسافرت....تازه میفهمم چقدر دستاشو کم دارم...و غرغر هاشو... نمیتونم تنهایی خونه رو تحمل کنم....زود بیا...
-
زن میشوم!
شنبه 25 اردیبهشتماه سال 1389 01:22
وقتی میبینم دوباره کسی هرچقدر تلاش میکنه نمیتونه وارد این حصار سرد شخصیم بشه لذت میبرم....میخندم.....از اون خنده های شیطانی!!!از اون خنده های حرص درآره سادیسمی!! زنانگیهایم را بی هیچ واهمه ای از گوشه ی اتاق با وسواس خاصی بیرون می کشم...دیگر هرگز نگران چیزی نخواهم بود..... زن میشوم... میخندم.... میرقصم.... گیسوانم را...
-
بدم...
جمعه 24 اردیبهشتماه سال 1389 02:17
دلم میخواهد باز هم بنویسم...باز هم درد رهایم نمیکند....آخر هنوز متولد نشده.... زور....زور....زور....و بازهم بی فایده هست....خیال آمدن ندارد.....
-
واژه هایم....
چهارشنبه 22 اردیبهشتماه سال 1389 01:27
واژه هایم نیستند..... یک نفر...یک جایی...هزاران واژه ام را دزدیده است.... یا شاید هم در حوالی این روزهای بی حوصلگی جایی گذاشتمشان که یادم نیست.... یا.... ...... شاید هم همین چند روز پیش در ایست بازرسی در حالیکه مدارکم را جلویم می انداختند قورتشان دادم......آخر از آن موقع یک جورایی هستم که دوست دارم روی سر هر چه آدم...
-
و -ط - ن
شنبه 18 اردیبهشتماه سال 1389 01:51
از بس که میخواهند نشان دهند همه چیز خیلی زیاد آرام است حالت تهوع دارم.... ت -خ -م -ی تر از این روزهای پایانی سراغ ندارم..... لبم را میگزم....طعم بدبختی میدهد....
-
گذشته
جمعه 10 اردیبهشتماه سال 1389 14:59
تازگی ها زیاد مشروب میخورم و زیاد سیگار میکشم...هر چند به خودم قول داده بودم که دیگه آدم باشم به تعریف بقیه ٬اما شرایط آدم بودن سخت است!! مثل کسی شدم که در حال سقوط به قعر تاریک آینده هست و میخواد به چیزی چنگ بزنه تا شاید فکر آینده راحتش بذاره...سیل افکار مختلف داره مثل خوره مغزم رو میخوره.... تا حالا نشده بود برای...
-
نقش
سهشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1389 23:53
گذر از فلکه مطهری منو برد به شب یلدا......غرض نقشیست که از ما باز ماند....چه جمله ی آشنایی...چه تکرار ساده ای!!چطور نفهمیدم؟؟!! چه نقشی باز ماند؟؟ چه نقش آفرینی ظریفی.....
-
ققنوس
دوشنبه 6 اردیبهشتماه سال 1389 11:30
-
آخر خط اینجاست!
دوشنبه 6 اردیبهشتماه سال 1389 00:55
همیشه قبل از اینکه اتفاقی بیافتد باید برای روزنامه آگهی تسلیتی فرستاد..... همه چیز تمام شد.... نقطه. پ ن :زندگی همچنان ادامه داره!باید داشته باشه!!
-
می خواهم فـا.حـشــه بشوم !!!!
جمعه 3 اردیبهشتماه سال 1389 11:13
کسی که متن زیر(رنگ مشکی) رو نوشته من نیستم!!! قراردادهای رنگارنگ ساده ای که قلقلک میدهند روح آدمهایی که اصلا کودک نیستند...و رویای صادق کودکانه ای که شاید روزی به حقیقت بپیوندد... حقیقت تلخی که در پس این نوشته آزارم میده را هر روز در خیابان های مرده ی پر تردد که پر است از آدمهای مرده ای که زنده اند٬ کامم را زهر میکند...
-
پاستیل
چهارشنبه 1 اردیبهشتماه سال 1389 00:38
دلم میخواهد پاستیلهایم را در گوشه ی اتاقم چال کنم!!!!تا گاهی اوقات ٬ دور از چشم همه ٬با احتیاط در را ببندم و با وسواسی عجیب به سراغش بروم و با لذت مرموزی بجوم تا به دندانهایم بچسبد!!!مثل تمام زنانگی هایم که حالا مدتهاست همین گوشه پنهانش کردم !! هیییییییییییییییییییسسسس!از آنها چیزی نگو!!!