همایون شجریان.... هوای گریه....


نبسته ام به کس دل ....نبسته کس به من دل....چو تخته پاره بر موج ...رها رها رهایم.... 


واقعا موسیقی سنتی توی تمام تار و پود وجودم رخنه میکنه....چقدر دلم میخواست ویولنم اینجا بود و ساعت ها می نواختم....بی دغدغه....


پ ن :

دلم بچه شده...بهونه میگیره....بهونه میگیره.....دلم آغوش میخواد....آغوشی که خودم رو رها کنم در امنیتش.....









معجزه با کلمات یعنی شعرهای فروغ !این روزها زیاد شعر هاش رو میخونم..!


کنون ستاره ها همه با هم
همخوابه می شوند
...من در پناه شب
از انتهای هر چه نسیمست می وزم
من در پناه شب
دیوانه وار فرو می ریزم
با گیسوان سنگینم در دستهای تو
و هدیه می کنم به تو گلهای استوایی این گرمسیر سبز جوان را
بامن بیا
با من به آن ستاره بیا
به آن ستاره ای که هزاران هزار سال
از انجماد خاک و مقیاس های پوچ زمین دورست
و هیچ کس در آنجا از روشنی نمی ترسد
من در جزیره های شناور به روی آب نفس می کشم
من
در جستجوی قطعه ای از آسمان پهناور هستم
که از تراکم اندیشه های پست تهی باشد
با من رجوع کن
با من رجوع کن


پ ن : یاد تاسوعا و عاشورای پارسال بخیر ... مناسبتش منظورم نیست...اتفاقی که توی این ۲روز افتاد منظورمه!

همه جا از علی اکبر و جوان بودن و رشادتهاش و مظلوم بودنش توی ۱۴۰۰سال پیش صحبت میکنند ...پس چرا کسی از سهراب ۱۹ ساله چیزی نگفت و نمیگه؟!

جهالت تا کجا؟!



اینجا هوا ابری هست...و من عاشق این فضا هستم که فقط توی پاییز و زمستان تهران میشه دیدش...آخه هوای ابری شیراز اونقدر دلگیر و غم انگیز میشه که تمام غم و غصه دنیا توی دلت جمع میشه و دیگه فرصتی برای لذت بردن از زیبایی خیلی خاص این فضا وجود نداره....اما اینجا وقتی هوا ابری هست ٬ ساعت ها میشینم و از پنجره شاخه های لخت درخت ها رو نگاه میکنم که همچنان سرشون رو بالا نگه داشتن و هیچوقت تسلیم تکرار طبیعت نمیشن....


پرده رو کنار زدم...ایستادم روبروی پنجره ای تمام قد که به خاطر هوای ابری هیچ تصویری از خودم منعکس نمیکنه...تا چشم کار میکنه آپارتمان و پشت بام های جور واجور دیده میشه...و آدم هایی که اینجا همه عجله دارند ...عجله برای رسیدن به چی نمیدونم...حتی نمیدونم چرا هیچوقت نمیرسند....


 با یه ذهن خالی از همه چیز به درخت ها نگاه میکنم ....و کودکانه پاستیل میخورم..... و به گذر این روزها لبخند میزنم....





این روزها زیاد هوای نوشتن به سرم میزند...مینویسم و مینویسم و این ذهن لامصب خالی نمیشود!!!


یه شعر از وبلاگ دامون اینجا میذارم .... الان فقط این شعر احساسم رو بیان میکنه....


 

قبول

دست ِ کلمات را من همیشه زود رو می کنم

پس

تو بگو این بار

،

چه می خواهی بکنی با من و تکرار آینه ها

با من و روز های بی من

با عطش باران و نفرت آفتاب و

این همه سکوت

.............

تو بگو

چه می کنی با آسمان مرصع و

همه ستاره هایی که زل می زنند

شب های تنهایمان را

تو بگو

.............

بگو که

با خاطره ی گرم ِ نفس های تو در سینه ام

من

چه کنم؟؟؟؟؟!!




 فرشته کوچولو گریه میکنه...نمیخوابه...بهونه ی مامانش رو میگیره و من از اینکه هیچ کاری نمیتونم براش بکنم عصبی میشم....میره توی اتاق مامانش...یکی از لباسهاش رو بر میداره و بغل میکنه...محکم....اشک توی چشمهام جمع میشه....رومو بر میگردونم که اشکهام رو نبینه....اون نمیدونه که تازه  اول راه جدا شدن از اون هایی که دوستشون داریم هست....