دیشب از اون شب ها بود...از اون شبهایی که دلم میخواست یادداشت جدید رو باز کنم و تمام دلتنگیهام رو اینجا بالا بیاورم....
بعضی وقت ها به دور و برت نگاه میکنی ...آدم هایی رو میبینی که دوستت دارن...تو دوستشون داری....اما یک دفعه فرو میری در مرداب تنهایی...اون آدم ها توی اون لحظه ی خاص کنارت نیستن و ترس سراسر وجودت رو احاطه میکنه....یه گوشه کز میکنی و غرق میشی در افکار پوچی که برای خودشون یه چرخه عقیم درست کردند...و میچرخی... با اون چرخه میچرخی و عقیم بودنش تو رو خسته و افسرده رها میکنه....دراز میکشی...خیره به سقف...سفیدی مطلقش چشمات رو میزنه....چشمات رو میبندی....تاریکی مطلق...و به این فکر میکنی که بین سیاه و سفید رنگ دیگه ای هم هست؟!و با هر ضربه باد به پنجره یادت میاد که هنوز بیداری ....هنوز تنهایی....
زندگی را نفسی ارزش غم خورن نیست ، و دلم بس تنگ است ، بی خیالی سپر هر درد است ، باز هم می خندم ، آنقدر می خندم که غم از روی رود
غم با دلتنگی یکم فرق داره ...من غمگین نیستم...دلتنگم...برای این راهی سراغ داری؟
شعر آخرو دوست دارم
رو نمیکنی استعداداتوها
این شعر رو من نگفتم رفیق...حتی وقتی اینجا نوشتمش نمیدونستم مخاطبم کیه!!!اما منم دوسش دارم....