دیشب از اون شب ها بود...از اون شبهایی که دلم میخواست یادداشت جدید رو باز کنم و تمام دلتنگیهام رو اینجا بالا بیاورم....


بعضی وقت ها به دور و برت نگاه میکنی ...آدم هایی رو میبینی که دوستت دارن...تو دوستشون داری....اما یک دفعه فرو میری در مرداب تنهایی...اون آدم ها توی اون لحظه ی خاص کنارت نیستن و ترس سراسر وجودت رو احاطه میکنه....یه گوشه کز میکنی و غرق میشی در افکار پوچی که برای خودشون یه چرخه عقیم درست کردند...و میچرخی... با اون چرخه میچرخی و عقیم بودنش تو رو خسته و افسرده رها میکنه....دراز میکشی...خیره به سقف...سفیدی مطلقش چشمات رو میزنه....چشمات رو میبندی....تاریکی مطلق...و به این فکر میکنی که بین سیاه و سفید رنگ دیگه ای هم هست؟!و با هر ضربه باد به پنجره یادت میاد که هنوز بیداری ....هنوز تنهایی....


وقتی که تو نیستی
دنیا
چیزی کم دارد،
مثل کم داشتنِ یک وزیدن، یک واژه، یک ماه.

......من فکر می کنم در غیابِ تو
همۀ خانه های جهان خالی ست،
همۀ پنجره ها بسته است



پ ن :دلم باز بچه شده...بهونه میگیره....


نظرات 2 + ارسال نظر
ناشناس یکشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 01:02 ب.ظ

زندگی را نفسی ارزش غم خورن نیست ، و دلم بس تنگ است ، بی خیالی سپر هر درد است ، باز هم می خندم ، آنقدر می خندم که غم از روی رود

غم با دلتنگی یکم فرق داره ...من غمگین نیستم...دلتنگم...برای این راهی سراغ داری؟

DUMMY یکشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 08:27 ب.ظ http://www.oxo.blogsky.com

شعر آخرو دوست دارم

رو نمیکنی استعداداتوها

این شعر رو من نگفتم رفیق...حتی وقتی اینجا نوشتمش نمیدونستم مخاطبم کیه!!!اما منم دوسش دارم....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد