غروب پاییزی تهران ٬ شهر دود و بوق و نزاع برای بقا...خانه ساکت با چراغ های بی حال ِ کم مصرف که مثل این روز های من در تلاشی همیشگی برای روشنایی هستند ....و پرده های همیشه کشیده که ارمغان زندگی در سلولهای زندان های مدرن هستند و من....تنها نشستم و هی فکر میکنم.....هی فکر میکنم و مزه مزه میکنم گذشته ام رو...لبخند میزنم...عصبانی میشوم....غمگین میشوم...کامم شیرین میشود....تلخ میشود....و بعد سرگردان تر از اول رها میشوم و برمیگردم به امروز...اینجا...و باز این چرخه ی باطل تکرار میشود....و باز من برمیگردم به امروز...اینجا...
و باز هم...غروب پاییزی تهران ٬ شهر دود و بوق و نزاع برای بقا...خانه ساکت با چراغ های بی حال ِ کم مصرف که مثل این روز های ..........
و باز هم امروز...اینجا...
غرق شدن در بیهودگی این دور باطل که این روزها بهانه ی انتخاب راه آینده ام شده و من رو از حالم بیرون کشیده تمام توانم را میگیرد...آزرده خاطرم میکند .. کاش آگاهی به حجم عظیم بطالتش نبود تا با اعتراف به ضعف و نا آگاهی در گذشته زندگی میکردم!!
اشک تا مرز پلکهام سرک میکشه و فرو نمیریزه لعنتی...فرو نمیریزه....کی این رو کرده توی سر ِ من که گریه کردن دلیل میخواهد و الان چون دلیلی برایش ندارم باید اینجوری به گ - ا برم و چیزی وسط گلویم هی قلمبه تر شود؟؟؟
گاهی اشک تا مرز پلکهایت هم نمی آید. فقط مبهوت مینگری. همین.
ماه من غصه نخور گریه پناه آدماس
تر و تازه موندن گل مال اشک شبنماس...
کاش گریه ای بود سحر!!!
خوبی ؟؟
اوهوم...چرا؟
با کامنت اولی موافقم
گاهی بغضیست در درونت که جاری نمی شود..
و تو در خودت شکنجه میشوی.
به سختی نفس می کشی
می میری
زنده میشوی..
آره :(