خونه

 پروازِ شب....تاریکِ تاریک....مخصوصا اگه ماه در تمام مدت کنارِ پنجره رو به روت باشه....یه حسِ خاص بهم داد...حسی که قدم در جایی آشنا گذاشتم...قلمروِ من!!!قلمروِ  همیشگیِ دخترِماه!!! و چقدر کوتاه بود ...  
نمیدونم چرا اینقدر دیروز پر بودم از خاطراتِ گذشته...خاطراتی که یادآوریش تازگی ها برام یه لبخند به همراه میاره!!!باورم نمیشه اینقدر عبور کرده باشم....اینقدر پشتِ سر گذاشته باشم...خوشحالم...بی دلیل خوشحالم....  
 بالاخره برگشتم به خونه...دیگه دقیقا نمیدونم به کجا میشه گفت خونه...شایدم به قولِ شاملو وطنِ انسان در قلب آنهایی هست که دوستش دارند...زیاد به خونه فکر کردم...در چند ماهِ‌ آینده باید به خونه ی جدیدم که خودم انتخابش کردم عادت کنم...و اونجا قسمتی از من با من نیست..و هربار که به اون قسمت فکر میکنم بغض گلوم رو فشار می ده...پدرم....مادرم...امنیت نفسهاشون.... 
 
نظرات 3 + ارسال نظر
مثل هیچکس پنج‌شنبه 31 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 01:15 ب.ظ http://paaeez.blogsky.com

حالا این همه تغییر و تحول برا چی؟
جدا شدی

منظورت رو از جدا شدن نفهمیدم.
اما من با تغییر و تنوع زنده ام....دلیلش اینه! زندگی کردن و احساس زنده بودن!

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 31 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 04:35 ب.ظ

از خونواده؟

هنوز نه...اما به زودی...

Ξ T Ξ Я N ∆ L جمعه 1 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:02 ق.ظ http://eternal.blogsky.com

آدم اگه میخواد تموم شه همون بالا تموم شه، ... نه؟

اما اونقدر شجاع نیستم هنوز رفیق...خیلی زیاد شرمنده ام که وقت ندارم بخونمت...:((((((

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد