این پست ۲۱ فروردین به یادداشت های چرکنویس منتقل شد...نمیدونم چرا الان منتشرش میکنم....شاید چون خیلی از این فضایی که توصیف کردم دورم...
مرگ من روزی فرا خواهد رسید.....
آن روز نمیدانم چرا اینقدر نزدیک است به من ....زمزمه اش را کنار گوشم حس میکنم... میترسم...میگریم...میخندم...به کارهای انجام نشده فکر میکنم...
دیوانه ام...میدانم...
مرگ همه میاد ...
البته!
آره این حسیه که فکر کنم به همه دست بده
یه حس جنون وار
احساس تردید و معلق بودن
باز من اینجام!هرچی هست حس ِ مزخرفیه!
مرگ من روزی فرا خواهد رسید...
روزی که در ان عقربه های ساعت سکون دارند!
روزی که زمان متوقف میشود!
وروزی که من به ارزوی دیرینه ام میرسم!
اری ان روز نزدیک است!
نزدیک تر از قاصدگ پشت خانه ی مادر بزرگ!!
مرسی.زیبا بود....اما آرزوی دیرینه ی من مرگ نیست!
خب اینجوریاست دیگه
2:37
اینجا ساعت میزنن٬نیازی نیست شما زحمت بکشین!
ای ول
میگم چرا اینقدر دوست ندارم
نگو به خاطر همون ضرب المثل معروف دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آیده...
:)))
ای ول
میگم چرا اینقدر دوست ندارم
نگو به خاطر همون ضرب المثل معروف دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آیده...
و همه ما دیوانه ایم
و این چه دیوانگی شیرینی ست
تفاوت را همیشه حس کن..
تفاوت خودت را..
شاید... :)
یاد یکی از شعرای فروغ افتادم...
مرگ من روزی فرا خواد رسید...
تو زندگی هر آدمی پیش میاد که گاهیم به مرگ فکر کنه...
:) خب این جمله دقیقا از همون شعر گرفته شده!
مفقودی
کجایی؟؟؟؟؟
شهید نشی تو این گیر و دار دنیا؟؟؟؟
نه عزیزم مسافرتم.فعلا زیادی همه چیز برام خوبه...مرسی که نگرانم شدی سحری.بوس
من زیاد به مرگ فکر می کنم
و سوالی که همیشه ذهنمو به خودش مشغول میکنه اینه که مرگ چیو در ما عوض می کنه ؟
میدونی رفیق فکر کردن به مرگ با اینکه اون رو کنار گوشت احساس کنی خیلی فرق داره...من اون موقع لمسش کردم...و این خیلی حس بدیه!!!
اما کلا فکر میکنم مرگ چیزی رو عوض نمیکنه...مرگ از لحاظ من یعنی نیستی....یعنی دیگه وجود نداری...حتی اگه روحی باشه این جسم ِ آشنا دیگه وجود نداره!!!