بارون میاد....و من عجیب صدای ضربه هاشو به نورگیر اتاقم دوست دارم.....


این روزها هرچی بیشتر فکر میکنم کمتر به چیزی که میخوام نزدیک میشم....تو میدونی چی میخوام..نه؟ میدونی و سکوت میکنی...شاید تمام چیزهایی که من میخوام بدونم همون هایی هست که تو ازش گریزونی....من رو رها کردی توی خلا مطلق و من این برزخ ندانسته ها رو دوست ندارم....

دلم برات تنگ شده....برای اون سکوت آزاردهنده ات و شوخی های وقت و بی وقتت...عجیبه..نه؟



مدت ها بود این صفحه باز نشده بود تا شاهد زندگی من باشه...شاید دلیلش توقف کوتاه من بود در حرکت...نمیدونم....حتی این بار نمیدونم چرا اینجا مینویسم....


خاکستری سرد زمین یک ساله شد!



روزی که اینجا رو ساختم هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت فکر نمیکردم شاهد این روزها باشه ...روزهایی که برام سخت بود...سخت تر از چیزی که اینجا ثبت شده......و حالا که به من ِ یکسال پیش نگاه میکنم نمیشناسمش و این بهم حس حرکت میده!!حس اینکه مرداب نبودم!


پ ن : حالا که اینجا یکساله شد باید از خواننده ی همیشگی اما خاموشی که من رو تشویق به تولد اینجا کرد و مسیر زندگیم رو عوض کرد تشکر کنم.


نمیدونم کار امروزم درست بود یا نه...فقط حس خوبی ندارم....زود بود...این رو میدونم!





دل خوش از آنیم که حج میرویم....

توی مترو نشستم و به دست فروش ها خیره میشم....


-خانومای گلم....لواشک...رژلب...لیف ...سو -تین...


در گوشم تکرار میشوند و من نمیشنوم گویا....یه پسر بچه  ۵ یا ۶ساله درست روبروم می ایسته....


-اون : خوشکلی ها...


لبخند میزنم....

توی چشمام زل میزنه....توی چشماش زل میزنم...انگار نمیبینمش...تمام صورتش از سرما سیاه وخشک و چروک شده...تازه میفهمم چقدر چشمهاش خوشکله...درشت و عسلی...


-دستمال میخوای؟


بسته دستمال رو جلوم میگیره...


انگار نمیشنوم....غرقم توی تفکرات خودم....


دوباره میپرسه...


با لحن بچه گانه باهاش حرف میزنم.....میخنده...لبهاش ترک میخوره...

فکر میکنم شاید ۱ماه باشه حمام نرفته...


و این داستان ادامه داره....هر روز...توی مترو...توی کوچه پس کوچه های این خراب شده...همه جا....


دلم میگیره....خیلی میگیره....


از اینکه نمیتونم براش کاری کنم احساس ضعف میکنم....ضعف...


و ما خوشحالیم که به حج میریم....روزه میگیریم و اول وقت نماز میخونیم...چه انسانهای شریفی هستیم ما!!!

و الحق که فقط ما شایسته ی بهشتیم و این یعنی عدالت الهی!!!


باز مثل اون دفعه احساس میکنم به کسی مدیونم....باید کاری کنم.....


پ ن : چقدر آدمهای احمق خوشبختند....هرچه احمق تر خوشبخت تر!


باز هم میدونستی یا نه....اما اینبار با کلی خاطره خوب  :)






برای متولد شدن حتما لازم نیست نطفه ای شکل بگیرد و کسی تو را بزاید... گاهی یک اتفاق..یک خبر میتواند تو را متولد کند...بی نطفه! و کل قوانین خلقت را زیر سوال ببرد!یکجور زاده شدن از خود ... اما اون کسی که از تو زاده میشه خود ِ تویی نه یه موجود جدید....جالبه...نه؟؟!!

 

پ ن : انتظار برای شنیدن این خبر تمام توانم رو گرفت....تمام توانم...اما حالا من متولد شدم....بی نطفه!از خودم!


فقط اینجور مواقع میفهمم که چقدر دوستام هوام رو دارن....


کتاب جدیدی که شروع کردم خرده جنایت های زناشوهری هست...شنیدم آخرش غافلگیر کننده اس...

من هنوز نفهمیدم چطور اینقدر عاشق جنگیدنم!!!

شهریار قنبری .... برف....یه دنیا دلتنگی...


امتحان زبان رو دادم.....به همین سادگی گذشت....به همین سادگی...