وقتی ذهنت پر از ذره ذره تهی شدن و فرو ریختن باشد حتی چیزی برای نوشتن نداری... اون وقت هست که مدام نامجو میخواند و تو در جایی دیگری...جایی که حتی خودت هم نمیدانی کجاست!!
این وقت ها....وقتهایی که حتی اشکی برای ریختن نیست... خیره میشوی به ناکجا...و حساب همه چیز رو فراموش میکنی...زمان...مکان....خودت....
خسته شدم از این مردابی که مدام من رو به درون خودش میکشه .... تلاش ها و دست و پا زدن های من فقط من رو بیشتر فرو میبره....بیشتر فرو میبره...
و من فقط ناظر این حوادثم!!!
هی ... کسی که مدت هاست گم شده ای برایم..کسی که در سخت ترین لحظات زندگیم من رو به دوش کشیدی...پیدایت میکنم.....مطمئنم....
و جز این هیچ چیز اهمیت ندارد....
پ ن : کاملا پنچرم!