زندگی توی تهران هر روز برام تجربه های جدید به همراه داره...تجربه هایی که مسیر زندگی من رو مدام عوض میکنند...مدام....و باعث میشن من از زندگی مردم عادی دورتر و دورتر بشم...و این یه لذت عجیب بهم میده...آدمهای جدیدی که وارد زندگیم میشن و هرکدوم من رو وارد دنیای عجیب و پیچیده خودشون میکنن...دنیایی که درونش بیهودگی و پوچی نیست... آدمهایی که به من نگاه جنسیتی ندارن و 24 ساعت میشه باهاشون حرف زد و معذب نبود از نگاه دریده شون...میشه باهاشون گل یا پوچ بازی کرد ساعت ها و کودکانه خندید...یه قل دو قل بازی کرد و ابلهانه لذت برد.... بحث کرد.. راجع به همه چیز...و یاد گرفت و یاد گرفت ....

من مبهوتم از این همه تجربه جدید...من خوشبختم ...



پ ن :دیشب فهمیدم حالم از تمام آدمهایی که توی گذشته ام بودن به شدت بهم میخوره...کاش میشد سال 89 رو از زندگیم پاک کنم.....


دارم راجع به عرفان مولانا مطالعه میکنم...شایدم آخرش به اشراق و سماع رسیدم :)



اینجا هوا ابریست...مثل دل من....


عجیب هوای خانه ی پدری کردم...عجیب...هوای پدر و امنیت حضورش...

من از این نزاییدن بیزارم... واژه ها جایی درون من گیر کردند و من نمیدانم دقیقا کجا!!حتی با فشارهای متوالی من خارج نمیشوند...حتی نمیمرند!!!  لعنتی....لعنتی....



پ ن : دلم میخواهد فقط من باشم و تو باشی ....پاهایمان را از بام تهران آویزان کنیم ..حرف بزنیم....سیگار بکشیم و نسکافه بخوریم....


توی تعاریف ِ من ٬ عاشق شدن یه جورایی مثل یه رابطه ی ج-ن-س-ی میمونه...توی یه رابطه جنسی ٬قلیان درونی بدون رسیدن به اوج رابطه یا همون لحظه ارگاسم فروکش نمیکنه...و اون حجم عظیم آرامش بعدش بدون او لحظه امکان پذیر نیست....عاشق شدن به نظر من شباهت عجیبی با این روند داره...امیال شدید درونی...یافتن کسی که در ذهن خودمون تصویر سازی کردیم...اوج احساسات یا همون عشق...و بعد سکون و آرامش...و این میل به عاشق شدن ٬ تا عشق اتفاق نیوفته (درست مثل همون رابطه ج-ن-س-ی) خاموش نمیشه و اگر به نیازش پاسخ داده نشه تشنه تر میشه و حتی ممکن هست در انتخاب عشق مسیر رو بیراهه بره...میبینید؟شباهت عجیبی دارند باهم...و میشه گفت یه جورایی بهم پیوند خوردند...


این روزها عجیب هوای عاشق شدن به سرم زده...نمیدونم از هوای بهار هست یا آرامشی که مدتیه من رو در خودش فرو برده...انگار مدام باید در تلاطم باشیم من و امواج زندگیم....اما میترسم....از تلاطم ها...از جنگیدن و تظاهر کردن که همه چیز خوب هست...از روزهای کابوس وار دل کندن....از این غرور لعنتی خودم که هیچ وقت نمیخواد شکست بخوره و زانو بزنه....چیزی درون من خسته هست و مدام فرار میکنه از این هوای عاشق شدن....و من بین این دو گیر کردم....


میدونم تا عاشق نشم این هوا از سرم نمیره ...میدونم باز هم باید مثل یه لشکر شکست خورده بقیه توانم رو جمع کنم و خودم رو برای جنگیدن دوباره آماده کنم....زندگی یعنی همین!جنگ مداوم!


فقط کاش میشد ادعای عاشقی کرد و عشق نورزید.....


پ ن :

دست های من تنهاست...دستهای من عجیب امنیت دستهات رو میخواد غریبه.....


اگه پاستیل کشف نشده بود قطعا زندگی بی مفهوم بود!


با یه گروه موسیقی جدید آشنا شدم که نمیدونم چقدر وقته کارشون رو شروع کردن و من دیر رسیدم آیا یا نه....دنگ شو!داشتم توی نت راجع بهش سرچ میکردم که یه تعریف جالب دیدم...



دنگ شو می‌خواهد که هرچه هستی‌ را رها کنی‌ و دنگ بشوی

اما


...
دنگ " را شاید نتوان به سادگی‌ معنی‌ کرد "

...دنگ را باید بشوی تا بفهمی 


...دنگ را باید بود و شد 


...
دنگ" گاهی مست است گاه دیوانه" 

...گاهی رند است گاه پاک باخته 


...گاهی بالاست گاه خسته 


...گاهی‌ خاموش است گاه صدا 


...گاهی‌ عاشق است گاهی‌ بیمار 


...گاهی‌ بوسه است گاهی‌ آغوش 


...گاهی‌ آرام است گاه آتش 


...
دنگ" همان خوشحالی‌ است که می گرید" 

...همان عاشقی است که می رود 


...همان مرده‌ای است که زنده می‌کند 


...همان آرامی است که پاره می‌کند 


...همان آبی‌ است که به آتش می‌کشد 


دنگ
"همان آوازی است که زن می‌خواند ، به یاد شب‌های داغ عاشقی"

...مرد می شنود و عاشق می شود ، کودک می شنود و به خواب می رود



از این همه تضاد به وجد اومدم....



پ ن : اینکه از آدم ها توقع داشته باشی درکت کنن خیلی بیهوده اس....و از اون بیهوده تر اینه که دوست داشته باشی توی بعضی لحظه ها کنارت باشن...