بازگشت

بعد از مدت ها یادداشت جدید رو باز کردم تا بنویسم...


از اتفاقات این مدت...


از تجربه های تکرار نشدنی زندگی مجردی در تهران..از همه چیز....اما واقعا نمیدونم چطور اون لحظه ها رو به تصویر بکشم....راستی چطور میشه این همه استحاله رو از پس کلمات ناتوان توصیف کرد؟؟!


هر روز وجهی بکر از من آشکار میشه و من ناتوانم از کشیدن بار این تفاوت ها...من به خودی که هر روز در حال دگردیسی و فاصله گرفتن از اطرافیانش هست نمیرسم!!میدوم و نمیرسم و این من رو خسته میکنه...من رو نگران میکنه...من خیلی دورم...مثل اون ستاره ای که هر شب سر ساعت مقرر پشت پنجره اتاقم خودنمایی میکنه...با قدرت!


دلم میخواهد از وسط این راه پرپیچ و خم که شاید با معیارهای پوچ جامعه ی سنت زده ام به ناکجا آباد میرسه برگردم....برگردم به زندگی عادی...به مردم عادی....به سنت...به مذهب...به ساده لوحی..به کفش پاشنه بلند...به پسر پولدار همسایه...و ...


افسوس که محکومم...محکوم به ادامه دادن...محکوم خود خواسته...و چقدر طاقت فرساست این راه رو تنهایی طی کردن... من راضیم...مثل یه بیمار مازوخیسمی این رنج برام سرشار از لذته...سرشار از لذتی وصف نشدنی...



پ ن :

بالاخره به یکی از قله هایی که میخواستم رسیدم....تا یک ماه دیگه از سرزمین مادری میرم....و این طعم گسی داره...قابل توصیف نیست!


دلم شب نشینی های تهران رو میخواد..که نامجو بخواند : ای یاد توام مونس..در گوشه ی تنهایی...و ما در سکوت لذت بخشی سیگار بکشیم....


چند خط به خدا :

خدای من...بهترینم...حضورت رو توی تک تک سلولهای بدنم حس میکنم...تو در من جاری شدی و من تو شدم....... تو خیلی با بقیه فرق داری و من مطمئنم تو از مذهب متنفری قطعا...مرسی که به زندگی من برگشتی...مرسی که آرامش رو به زندگی من برگردوندی...مرسی که بهم عشق دادی...جای خالی تو و لبخند مهربانت به کارهای احمقانه من ،با هیچ کس و هیچ چیز پر نمیشد...هیچ وقت....همیشه باش...حتی اگر من نبودم.....


دختر خودخواه تو.




زندگی توی تهران هر روز برام تجربه های جدید به همراه داره...تجربه هایی که مسیر زندگی من رو مدام عوض میکنند...مدام....و باعث میشن من از زندگی مردم عادی دورتر و دورتر بشم...و این یه لذت عجیب بهم میده...آدمهای جدیدی که وارد زندگیم میشن و هرکدوم من رو وارد دنیای عجیب و پیچیده خودشون میکنن...دنیایی که درونش بیهودگی و پوچی نیست... آدمهایی که به من نگاه جنسیتی ندارن و 24 ساعت میشه باهاشون حرف زد و معذب نبود از نگاه دریده شون...میشه باهاشون گل یا پوچ بازی کرد ساعت ها و کودکانه خندید...یه قل دو قل بازی کرد و ابلهانه لذت برد.... بحث کرد.. راجع به همه چیز...و یاد گرفت و یاد گرفت ....

من مبهوتم از این همه تجربه جدید...من خوشبختم ...



پ ن :دیشب فهمیدم حالم از تمام آدمهایی که توی گذشته ام بودن به شدت بهم میخوره...کاش میشد سال 89 رو از زندگیم پاک کنم.....


دارم راجع به عرفان مولانا مطالعه میکنم...شایدم آخرش به اشراق و سماع رسیدم :)



اینجا هوا ابریست...مثل دل من....


عجیب هوای خانه ی پدری کردم...عجیب...هوای پدر و امنیت حضورش...

کاش میتونستم بهت بگم یه چیزهایی به طرز عجیبی من رو به تو پیوند داده....کاش میدونستی لعنتی.....


من از این نزاییدن بیزارم... واژه ها جایی درون من گیر کردند و من نمیدانم دقیقا کجا!!حتی با فشارهای متوالی من خارج نمیشوند...حتی نمیمرند!!!  لعنتی....لعنتی....



پ ن : دلم میخواهد فقط من باشم و تو باشی ....پاهایمان را از بام تهران آویزان کنیم ..حرف بزنیم....سیگار بکشیم و نسکافه بخوریم....