من دیوونه ام!همیشه بودم!این تنها چیزیه که بهش ایمان دارم!!


پ ن : 


دلم جوری گرفته که با چنته هم باز نمیشه...



این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

10 روز دیگه تا رفتن.....تا شروع زندگی جدید....


به اندازه تمام خرهای غمگین دنیا غمگینم.....غمگین...


دلم عجیب گرفته...هر بار که از کسی خداحافظی میکنم تمام تلاشم رو میکنم که این اشک رسواگر که تا مرز پلکهام سرک کشیده مشتم رو باز نکنه...و در همون لحظه تمام خاطرات مثل فیلم از جلوی چشمم رد میشه.... لبخند میزنم و میگم به امید دیدار و محکم قورت میدم بغضم رو....میره پایین و باز سر جای اولش بر میگرده و راه نفسم رو میبنده.... دلم میخواد بغلش کنم...دختر و پسرش فرقی نداره... و بگم چقدر دوستش دارم ...

ناخنهام رو توی دستم فشار میدم...انگار نمیخوام باور کنم این رفتن رو... این دوری رو... من دور شدن رو دوست ندارم!هیچوقت نداشتم!قسمتی از من متعلق به اینجاست...قسمتی از من سنت زده است...قسمتی از من بی فرهنگ هست و من انکار نمیکنم جهان سومیم!هرچند دارم از گذشته و همه ی هنجارهای سرزمینم فاصله میگیرم اما 24سال مرداب این فرهنگ من رو در خودش فرو کشیده و فقط چند سال هست که من ناتوان دست و پا میزنم برای اینکه بوی تعفنش رو نگیرم!


افسوس که راهی نیست جز رفتن و رفتن...جاری شدن...هر چند سخت و اندوهناک...


پ ن :

یه وقتهایی...یه حرفهایی .... یه رفتارهایی...یه آدمهایی رو عجیب از چشمم می اندازه...جالب اینجاست که رفتارهای غیر قابل انتظار دقیقا از آدمهایی که انتظارش رو نداری سر میزنه!اما خب برام اهمیتی نداره :)


توی این کمبود وقت یه کتاب جدید شروع کردم از رومن گاری!!اسمش شبح سرگردان هست.کتاب هاش من رو دیوونه میکنه !


نمیدونم این غروری که من دارم خوبه یا بد...این روزها نمیذاره هیچ کاری کنم!! :)






دقیقا یک ماه تا ترک اینجا مونده ....باید چه احساسی داشته باشم؟!


پ ن : از احساست نگو....خواهش میکنم سکوتت رو نشکن!نشکن!