م ـ ا ـ د ـ ر

امروز به بهانه ی روز مادر خستگی دستانی را میبوسم که برای بالیدنم چروک شد...شیارهای صورتی که در اونها فقط رنج میبینم و یک دنیا مهربانی...


امروز به جوانی مادرم می اندیشم که قطره قطره آب شد برای آبیاری درختان زندگیش تا برگ و میوه بدهند ....


امروز کودکانه آغوشی را جست و جو میکنم که بی دغدغه در آن میخزم و بو میکشم همه ی چیزهای خوب را ....بوی نوازش بی منت را...بوی لبخند های بی پاسخ را .....بوی نگرانی های خوشمزه را ....بوی امنیت کودکی هایم.... بوی مادرم را...


چقدر خوب است که در اتاق کناری خوابیدی مامان...


روزت مبارک فرشته ی همیشه فداکارم.

یک....دو....سه......و....


چقدر خوب است که شمردن را فراموش کرده ام!!!نه روز شمارم یادم مانده..نه تعداد روزهای نبودن....یا بودن...


و تازگی ها متوجه شدم که چقدر  زیاد  از (کم) بدم می آید!!


پ ن: این کلمات به ذهنم حمله کرد و من هم ثبتشان کردم...همین!

روز شمار

اولین روز از عهدی که با خودم بستم میگذره....این در واقع چیزی نیست بین من و تو!!این عهد چیزیه بین من و خودم!!!


امروز که خوب گذشت....من میتونم!و این خیلی خوشمزه اس!



وقتی یه آدم بزرگ و مهم ازت تعریف میکنه و میگه به حضورت و کارهات افتخار میکنه ٬یه حس خوبی بهت دست میده چون احساس میکنی یه گهی شدی....

تا حالا نمیدونستم یه گهی شدن اینقدر ممکنه خوشمزه باشه....