روزی که فهمیدم اینجا به روسپیگری ذهن مشغولم ...نمیدونستم یه روسپی هیچوقت نمیتونه کارش رو کنار بگذاره!!! اما حالا که هی تصمیم میگیرم دور شم از این فضا ... میبینم بی فایده اس!!من مثل همان روسپی که در عریان شدن غرق شده ٬غرق شدم در این واژه ها...و تلاش برای دور شدن و دور ماندن هم احمقانه به نظر میاد چون هرچی بیشتر دست و پا بزنم بیشتر فرو میرم...
این روزها عجیبترین روزهای زندگیمه...روزهایی که مطلقا رها هستم... از همه چیز... و آرامش عظیمی دارم که فقط و فقط من رو وادار به سکوت و تفکر میکنه...تفکر به آینده ای که بیشتر از همیشه روشن میبینمش....و اون نقطه های اوجی که باید ٬باید ٬باید برسم به اون ها....
این روزها تنهایی رو تجربه میکنم.....از این لحظه ها لذت خاصی میبرم...حس رهایی در خلا!خلا مطلق!اما این خلا کاملا برام روشنه!
خلا روشن!تضاد جالبیه!
این روزها مطمئن شدم تنهایی بهتر از شریک شدن بهترین لحظه های عمر با عشقهای خیابونی...اینترنتی... یا به قول نامجو عشق های ۱۵سانتیه....
این روزها بیشتر از هر وقت دیگه لذت میبرم از خودم...از چیزی که هستم...
من آماده ی پروازم.
همایون شجریان.... هوای گریه....
نبسته ام به کس دل ....نبسته کس به من دل....چو تخته پاره بر موج ...رها رها رهایم....
واقعا موسیقی سنتی توی تمام تار و پود وجودم رخنه میکنه....چقدر دلم میخواست ویولنم اینجا بود و ساعت ها می نواختم....بی دغدغه....
پ ن :
دلم بچه شده...بهونه میگیره....بهونه میگیره.....دلم آغوش میخواد....آغوشی که خودم رو رها کنم در امنیتش.....
اینجا هوا ابری هست...و من عاشق این فضا هستم که فقط توی پاییز و زمستان تهران میشه دیدش...آخه هوای ابری شیراز اونقدر دلگیر و غم انگیز میشه که تمام غم و غصه دنیا توی دلت جمع میشه و دیگه فرصتی برای لذت بردن از زیبایی خیلی خاص این فضا وجود نداره....اما اینجا وقتی هوا ابری هست ٬ ساعت ها میشینم و از پنجره شاخه های لخت درخت ها رو نگاه میکنم که همچنان سرشون رو بالا نگه داشتن و هیچوقت تسلیم تکرار طبیعت نمیشن....
پرده رو کنار زدم...ایستادم روبروی پنجره ای تمام قد که به خاطر هوای ابری هیچ تصویری از خودم منعکس نمیکنه...تا چشم کار میکنه آپارتمان و پشت بام های جور واجور دیده میشه...و آدم هایی که اینجا همه عجله دارند ...عجله برای رسیدن به چی نمیدونم...حتی نمیدونم چرا هیچوقت نمیرسند....
با یه ذهن خالی از همه چیز به درخت ها نگاه میکنم ....و کودکانه پاستیل میخورم..... و به گذر این روزها لبخند میزنم....
این روزها زیاد هوای نوشتن به سرم میزند...مینویسم و مینویسم و این ذهن لامصب خالی نمیشود!!!
یه شعر از وبلاگ دامون اینجا میذارم .... الان فقط این شعر احساسم رو بیان میکنه....
قبول
دست ِ کلمات را من همیشه زود رو می کنم
پس
تو بگو این بار
،
چه می خواهی بکنی با من و تکرار آینه ها
با من و روز های بی من
با عطش باران و نفرت آفتاب و
این همه سکوت
.............
تو بگو
چه می کنی با آسمان مرصع و
همه ستاره هایی که زل می زنند
شب های تنهایمان را
تو بگو
.............
بگو که
با خاطره ی گرم ِ نفس های تو در سینه ام
من