فرشته کوچولو گریه میکنه...نمیخوابه...بهونه ی مامانش رو میگیره و من از اینکه هیچ کاری نمیتونم براش بکنم عصبی میشم....میره توی اتاق مامانش...یکی از لباسهاش رو بر میداره و بغل میکنه...محکم....اشک توی چشمهام جمع میشه....رومو بر میگردونم که اشکهام رو نبینه....اون نمیدونه که تازه  اول راه جدا شدن از اون هایی که دوستشون داریم هست....




نوستالوژی


وقتی میای صدای پات...از همه جاده ها میاد....انگار نه از یه شهر دور ...که از همه دنیا میاد...

تا وقتی که در وا میشه...لحظه ی دیدن میرسه....هرچی که جاده اس رو زمین به سینه ی من میرسه...

ای که تویی همه کسم....بی تو میگیره نفسم....اگه تو رو داشته باشم ....به هر چی میخوام میرسم....به هر چی میخوام میرسم....


دارم این آهنگ رو گوش میدم ....از صبح یه صحنه مدام جلوی چشمم تکرار میشه...گفتم بنویسمش شاید ازش رها شم...صبح های مدرسه وقتی که من دبستان بودم...بابا بیدار که میشد چایی درست میکرد و برای تغذیه مدرسه من یه ساندویچ نون و پنیر و خیار میگرفت...خیلی ساندویچ هاش خوشمزه و مرتب بود...بعد من رو بیدار میکرد که برم مدرسه...تمام صبح های دوران تحصیل من همینطوری تکرار شد...هر وقت مامان برام ساندویچ میگرفت میفهمیدم کار بابا نیست...چون به مرتبی بابا نبود...و من یادم نمیاد پدر هیچ کدوم از بچه ها این کار رو کرده باشه.....این روزها خیلی دلم برات تنگ میشه بابا...نمیدونم تنهایی شیراز روزهات چطور میگذره اما میدونم که غمگینی....کاش راهی بود که از ایران نرم بابا... کاش راهی بود....یه قسمت بزرگ از وجود من تا همیشه هر جا که باشم پیش شما جا میمونه...من به وجود بزرگوارت...به داشتنت ...تا ابد افتخار میکنم...تو تنها مردی هستی که هرگز از اعتماد بهت پشیمونم نکردی...تنها تکیه گاهی که هرگز پشتم رو خالی نکردی.... تنها مردی که میدونم دستهای محکمت هر وقت من بخوام ازم حمایت میکنه....تنها مردی که هیچوقت ازت دروغ نشنیدم...تنها مردی که مرد هستی به معنای حقیقی نه جسمی !!! تنها مردی که حقیقت من رو دوست داره نه جسمم رو....تنها مردی که من تا ابد عاشقش میمونم.... اگر من امروز آدمی شدم برای خودم...اگر ۴تا کتاب بیشتر از بقیه خوندم...اگرو اگر واگر .....همه اش رو از وجود روشنفکر و بزرگ تو و مامان دارم.....


بعد از امتحان زبانم در اولین فرصت میام شیراز پیشت بابا....و من چقدر احمق و ناسپاسم که بهانه ی پوچ دیگه ای جز تو برای برگشتم داشتم....خیلی از خودم بدم اومد...خیلی...

مثل همیشه من رو ببخش !




پ ن :


این روزها آرومم.





میگذرد....

دو روزی میشه که به زندگی برگشتم....حس عجیبی دارم...هم از شناخت حقیقت آدمها دلم میگیره و احساس تهوع میکنم از اعتماد خودم....هم خوشحالم به خاطر آینده ای که هنوز در دست ِ منه!!


احساس آرامش میکنم .

همین دو روز اینقدر با اطرافم ارتباط برقرار کردم و اونقدر تجربه های ناب داشتم که باور نمیکنم !


اینجا عمیقا معنای حرکت و جاری بودن رو درک میکنم....خاص ترین چیزهایی رو میبینم که هیچوقت تا حالا باهاش مواجه نشده بودم ٬هرچند ظرفیت پذیرشش رو داشتم  .... به زودی مینویسم از اون تجربه ها....




هر روز آغازی دیگر است....



یکی از مزیت های شب تا صبح بیدار بودن اینه که کلی زمان برای فکر کردن در آرامش و سکوت مطلق رو داری....مثل دیشب من....وقتی به خودم و این ۱ماه فکر میکنم تعجب میکنم!!!من و این همه ضعف؟؟!!

یه جمله هست که میگه

وقتی زندگی رو از یخ ساختی، برای آب شدنش گریه نکن!!


حالا من میگم وقتی یه احساس رو بر آب بنا کردی از ویران شدن و فرو ریختنش گریه نکن....

شاید خیلی چیزها برای گفتن داشته باشم...خیلی چیزها که ثابت کنم خیلی بیشتر از چیزی که بقیه فکر میکنن میدونم...اما واقعا گفتنش چه اهمیتی داره؟؟!!گفتنش به آدمهایی که از جنس من نیستند...و تقصیری ندارند اگر دنیای من رو نمیفهمند!! پس به قول دامون بهتره در آگاهی کسی دخالت نکرد و اجازه داد در دنیای خودشون با آدمهایی که مثل خودشون هستند خوش باشند....

جنگیدن برای رسیدن به سراب رو همین دیشب کنار گذاشتم...اون روزهای کابوس وار که بیهوده اشک میریختم برای سرابی که حالا به پوچی و نیستیش میخندم تموم شد....حالا حتی به اون خوشبختی کوتاه که الان مطمئنم یه وهم کودکانه بود یا یه خواب خوش میخندم....روزهایی که گذشت درسهای زیادی به من داد...اینکه خوشبختی حقیقی رو من خودم برای خودم میسازم...نه کس دیگه برای من...اینکه حقیقت عشق و دوست داشتن فراتر و مقدستر از چیزیه که من٬ مقدس شناختمش....و خیلی چیزهای دیگه که در عین تلخی برام شیرینند...تضاد عجیبیه..میدونم.... پشیمون نیستم...از هیچ لحظه ی گذشته...برای یاد گرفتن باید زمین خورد..باید دروغ شنید...باید آدمهای رنگارنگ با نقابهای رنگارنگ دید....این راهیه که من انتخاب کردم و باید در برابر اتفاقاتش صبور باشم...برای این بازی باید تاوان داد...من دادم !اما حالا من همون زن قدرتمندم....همون زن سرکش با زوایای ذهن بکر که هنوز هم راهی برای ورود به دنیاش وجود نداره...که اگر اینبار اشتباه کرد و بدون اثبات صداقت احساس دیگران زود رام شد٬ دیگه رام شدنی نیست ...


حالا اگر مبارزه ای باشه که حتما هست برای رسیدن به اون آینده طلاییه که همیشه آرزوش رو داشتم...من آماده ام!سرکش تر از همیشه!






توی تاریکی نشستم....سرم رو به دیوار تکیه دادم و کودکانه و بی صدا اشک میریزم....درد رهام نمیکنه لعنتی...رهام نمیکنه.... و من تنها تر از همیشه به گذر این روزها فکر میکنم....


پرم از تنهایی و ترس و درد....


خسته تر از اونم که دیگه بجنگم....مثل کسی که توی مرداب بیهوده دست و پا میزنه....بیهوده دست و پا میزنم...بیشتر فرو میرم....بیشتر میشکنم....بوی مرداب گرفتم...بوی کسالت...بوی مرگ....


باز چشمهام سیاه میشه....حتی برای نوشتن هم قدرتی ندارم....

هوا کی اینقدر سرد شد؟!