یه مثلث برمودا دائم من رو به درون خودش میکشه.....من دارم تو بحر قصه ی یکی بود یکی نبود غرق میشم!!!
گذشته ی من روشن بود چقدر...امروز که باهاش روبرو شدم این رو فهمیدم!!!
و من نمیدونم فرداها راجع به امروز همین نظر رو دارم یا نه!
پ ن : این روزها بی دلیل احساس تنهایی میکنم...
اما....
تو باور نکن بی دلیل بودنش رو......
امشب از اون شبهایی هست که بغض رهام نمیکنه و هی گوشه و کنار خستگی و افسردگی چشمهام دنبال راه ِ گریزی میگرده که بی دغدغه فرو بریزه و من یک جورهایی که هنوز نفهمیدم چه جوری هست خاکش میکنم...درست پشت پلکهایم...انگار محکوم هست به نیستی و فنا...به دیده نشدن....به مدفون بودن.....انگار اینجوری خیلی قدرتمندتر به نظر میرسم....
این لحظه قدرت نمیخواهم... پر از نیازم...نیاز به فرو ریختن ....با صدای بلند....بی دغدغه....
بگذار به غرورم بر بخورد!!!!
اون صفحه ی سفید....با دو ردیف برگهای زرد پاییزی در دو طرفش...و یک خانه ی چوبی در جنگلی پاییز زده.........و قصد من فریب خودم نیست دلپذیر....قصد من فریب خودم نیست ....
وجملاتی که اونقدر به نظرم آشنا و ملموسند که انگار زاییده ی افکار و احساسات منند و خودم در وقتی دیگر و جایی دیگر نوشتمشان.....
یادم نیست چند بار اون پست ها رو خوندم.....بدون شک بیش از ۱۰ بار....روزی که این صفحه رو برای اولین بار باز کردم هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت فکر نمیکردم روزی مثل امروز کسی رو در آغوش بگیرم که اون جملات را با احساس و ظرافتی که زیباترین جنونش رو به تصویر میکشید در اون صفحه ثبت کرده بود...!
راستش هنوز هم باور نمیکنم...هنوز هم که بارها و بارها مرور میکنم اون نگاه ِ مهربون و خنده های صمیمانه رو...باور نمیکنم....باور نمیکنم من..اون...
از جمله های تو استفاده میکنم...سوم شخص ناظرِ من! میدونم الان داری لبخند میزنی...اما تعبیری زیباتر از این پیدا نکردم...تو که از همون لحظه ی اول فقط ناظر بودی...ناظر ِ عصبانیت ِ من...خشمِ من...تنفرِ من...و ...و....و الان دیگه میتونم تصور کنم که لبخند زدی به کودکی ِ من...و همیشه کنار ایستادی و ناظر بودی...نگفتی که میدونی آینده چی قراره بشه...نگفتی این راه رو رفتی....و بودی در تمام لحظاتی که تصور میکردم هرگز نمیتونم ازش عبور کنم...بودی و نبودی...مثل ِ همون سایه ای که بارها توصیفش کردی....
اما برای من تو سایه نبودی...ستاره بودی ...همون ستاره ی آبی ...و من میدونم که ستاره ها همیشه هستند...حتی اگه تیره ترین شبها از راه برسه...حتی اگه خواب باشی و نبینیشون...مثل ِ تو که بودی ...همیشه بودی....و هر وقت من خواستم با اشکهام همراهم شدی...صبورانه..با همون کلمات سحر آمیز و تسخیر کننده... با همون صدای دلنشین که گویی سالهاست میشناسمش....
حالا عبور کردم...گذشتم از اون سراب...رها شدم....تو منجی نشدی...دلسوز نبودی...تحمیل نکردی...ادعای فرزانگی نکردی...تو دور ایستادی و بهم یاد دادی چشمهام رو باز کنم...تصمیم بگیرم و مسؤولیتش رو بپذیرم...حتی اگر سخت باشه...حتی اگر غیر ممکن به نظر بیاد....
چه تکرار ِ آشنایی...راستی چقدر در اون سایه حل شدی که این تکرار ِ باور نکردنی رو خلق کردی؟؟
حالا اونقدر عبور کردم که دیگه هیچ اشتیاقی برای بازگشت به گذشته و از نو تجربه کردن ِ لحظات حتی شیرین اون روحم رو آزار نمیده.....
فکر نکن از جملات تو استفاده میکنم...نه...باور کن تو این تکرار رو خلق کردی... من نمیخوام از واژه های تو استفاده کنم...این واژه ها مدام توی ذهنم تکرار میشه...تو باعث شدی باز تولید شه...نمیدونم چی ما رو اینقدر بهم پیوند داد...تجربه ی مشترک و شخصی که دیگه برای هیچ کدوم ِ ما وجود نداره .... عقاید مشترک ...یا حضور همیشگی و همدلی ِ پرمهرت در سخت ترین روزهای عبورم یا حس ِ مسؤلیت شیرینت در برابر دختری که هرگز ندیده بودی و در این جایگاهی که من قرار داشتم هیچوقت نباید علاقه ای وجود داشته باشه ...
نمیدونم... و راستش دنبال دلیلش هم نیستم که بهش رنگ منطق بزنم...خیلی از کارهای من و تو با منطق ِ بقیه قابل ِ توجیه نیست...پس بذار با منطق ِ خودم حست کنم...و بی دلیل چشمهام رو ببندم و بازسازی کنم اون لحظه های در کنار تو بودن...در آغوش کشیدنت...خندیدن.....حرف زدن......خوابیدن...و در آخر باز هم لبخند بزنم و باور نکنم که این صحنه ها حقیقت دارند....
و....
و.....
و....
هزاران حرف و احساس نا گفته که مطمئنم تو حسش میکنی و میخونی اونها رو از توی چشمهام...
و در آخر....
مرسی به خاطر درکِ دنیای کوچک ِ من و صبر و سکوت و متانتت....
مرسی که اون تلخی ِ گزنده ی روزهای عبورم رو فقط به صرف بودنت برام کمتر از چیزی که تصورش رو میکردم کردی....
مرسی به خاطر تمام ِ درسهایی که بهم دادی...با سکوتت...با دور ایستادنت...با عاطفه ی سرشار و قلب بزرگت....با تک تک کلماتی که من رو از دنیای کودکانه ام بیرون کشید و برد به دنیای جدیدی که لذتش باعث شده همیشه در چنگالش باقی بمونم....
مرسی به خاطر این تجربه ی ناب و بکر که میدونم هرگز با آدمی در جایگاه تو تکرار نمیشه....
مرسی به خاطر تعبیر عظیم و انسانیت از کلمه ی دوستی...
مرسی که هستی.....
نویسنده ی این متن من نیستم!
تلخ بود....خیلی تلخ...اینجا ایران ِ من ِ...وطن ِمن!!
- شهر هرت جایی است که رنگهای رنگین کمان مکروهند و رنگ سیاه مستحب.
- شهر هرت جایی است که اول ازدواج می کنند بعد همدیگر رو می شناسن.
- شهر هرت جایی است که بهشتش زیر پای مادرانی است که حقی از زندگی و فرزند و همسر ندارند..
- شهر هرت جایی است که درختها علل اصلی ترافیک اند و بریده می شوند تا ماشینها راحت تر برانند.
- شهر هرت جایی است که کودکان زاده می شوند تا عقده های پدرها و مادرهاشان را درمان کنند.
- شهر هرت جایی است که شوهر ها انگشتر الماس برای زنانشان می خرند اما حوصله 5 دقیقه قدم زدن را با همسران ندارند.
- شهر هرت جایی است که با میلیاردها پول بعد از ماهها فقط می توان برای مردم مصیبت دیده، چند چادر برپا کرد.
- شهر هرت جایی است که خنده نشان از جلف بودن را دارد.
- شهر هرت جایی است که مردم سوار تاکسی می شن زود برسن سر کار تا کار کنن وپول تاکسیشونو در بیارن.
- شهر هرت جاییه که نصف مردمش زیر خط فقرن اما سریال های تلویزیونی رو توی کاخها می سازن.
- شهر هرت جایی است که گریه محترم و خنده محکومه..
- شهر هرت جایی است که وطن هرگز مفهومی نداره و باعث ننگه پس میرویم ترکیه و دوبی و اروپا و آمریکا و ........ را آباد میکنیم..
- شهر هرت جایی است که هرگز آنچه را بلدی نباید به دیگری بیاموزی.
- شهر هرت جایی است که وقتی می ری مدرسه کیفتو می گردن مبادا آینه داشته باشی.
- شهر هرت جایی است که دوست داشتن و دوست داشته شدن احمقانه، ابلهانه و ... است.
- شهر هرت جایی است که توی فرودگاه برادر و پدرتو می تونی ببوسی اما همسرتو نه ....
- شهر هرت جایی است که وقتی از دختر می پرسن می خوای با این آقا زندگی کنی می گه: نمی دونم هر چی بابام بگه.
- شهر هرت جایی است که وقتی می خوای ازدواج کنی 500 نفر رو دعوت می کنی و شام میدی تا برن و از بدی و زشتی و نفهمی و بی کلاسی تو کلی حرف بزنن..
- شهر هرت جایی است که هر روز توی خیابون شاهد توهین به مادرها و دخترها هستی ولی کاری ازدستت برنمیاد.
- شهر هرت جایی است که مردمش پولشان را توی چاه میریزن و دعا میکنن که خدا آنها را از فقر نجات بده.
- شهر هرت جایی است که به بعضی از بیسوادها میگن پروفسور.
- شهر هرت جایی است که ساق پا پیدا و موی سر پوشیده است!!
- شهر هرت جایی است که در آن دلال و دزد به مهندس و دکتر فخر میفروشند.
- شهر هرت جایی است که مردگان مقدسند و از زنده ها محترمترند.
شهر هرت جایی است که .........
خدایا این شهر چقدر به نظرم آشناست