صدای شاملو رو بلند میکنم... گاه آرزو میکنم زورقی باشم برای تو ..تا به آنجا برمت که میخواهی...زورقی توانا به تحمل باری که بر دوش داری.......
پنجره رو باز میکنم و نمیدونم چقدر به پشت بام ها خیره میشم...پشت بام ها توی این فصل بوی دلتنگی میدهند و نمیدانم من تار میبینمشان یا تار هستند...
خسته ام بی آنکه کاری کرده باشم...از اینکه این روزها این بغض لعنتی رو با خودم همه جا میکشم خسته ام...خسته ام از اینکه صبح به صبح نقاب بر چهره میزنم و از اتاقم پیروزمندانه خارج میشوم...و سعی میکنم نشان دهم همه چیز زیادی آرام است.....آخر مگر نمیدانی ؟همه چیز آرام نیست...من پیروز نیستم!!!
به چیزی برای چنگ زدن نیاز دارم...به یک قدرت ِ برتر...حتی اگر وجود ِ خارجی نداشته باشه...حتی اگر یک توهم آرامش بخش باشد....به ایمان نیاز دارم...به خدا!به مراقبه...به اشراق!
پ ن : مامان یه پرتغال تازه چیده شده از درخت رو روی میزم گذاشته...بوی تازگیش بهم حس ِ زندگی میده...و اینکه زندگی با همه ی سختی هاش جریان داره...مرسی مامانم.
پس چرا بارون نمیاد؟؟!
این ساعت ِ لعنتی قصد ِ نشان دادن گذر زمان رو ندارد...میبینی...؟؟؟؟زمان هم برای انجام وظیفه ی همیشگی اش با من لج میکند...نمیگذرد لعنتی...نمیگذرد و من خسته شدم از هجوم این افکار بیهوده که مثل خوره روحم رو از درون میپوساند...حتی کلمات هم با من لج میکنند...تا دست به قلم میبرم سراغ تو رو میگیرند....
برام سخت تر از اون چیزی هست که تصور میکنی...
مدتی بود حس ِ کسی رو داشتم که توی خلا ء ِ مطلق رها شده و دست و پا میزنه.... از این حس ِ معلق بودن همیشه متنفر بودم...اما حالا...اون روزهای کابوس وار تموم شد...
گریه های بی پناه تموم شد...سخت بود اون لحظه ی کندن و جدا شدن....
اما هیچ سختی غیرممکن نیست....کافیه به همه ی ابعاد موضوع از همه جهت نگاه کنی...
من هم که دیگه اعتراف کردم تسلیمم
...
و زندگی ِ جدید من از همین لحظه شروع میشه....
این روزها عجیب دلم برای خودم تنگ میشه...نمیدونم در حوالی کدوم روزها بود که دیگه خودم رو ندیدم اما وقتی به این چند روز نگاه میکنم خودِ واقعیم نبودم....
این روزها با اینکه کنارمی ...دلم برای تو هم تنگ میشه...برای خوشبختیهامون...زندگی ِ آروممون....دستهات....آغوشت...بوسه های بی امانت...از دیروز شدم گوش...همه حرف میزنند و من سرم رو پایین میندازم و گوش می کنم...گوش میکنم و فکر میکنم...سیل ِ افکار ِ مختلف که به ذهنم هجوم میاره من تاب نمیارم...غرق میشم ...غرق...
باید مبارزه کنم...با خیلی چیزها....
پشتم باش...دستهام رو بگیر...نزدیکتر بیا....بذار از هرم نفسهات قدرت بگیرم...من و تو هنوز با روزگار کار داریم....
پ ن : میخوام خودم باشم!