کم کم وسائلم رو جمع میکنم ...برای نقل مکان به شهر دود و نزاع برای بقا....شهر حرکت و حرکت...غم مبهمی دارم...نه اینکه علاقه ای به شیراز داشته باشم ..نه...دیر یا زود برای ترک ایران مجبور به ترک اینجا بودم...اما حالا انگار در کوچه پس کوچه های اینجا تکه تکه های خودم رو جا گذاشتم...همراه هر خاطره بچگی هایم ٬ نوجوانیم ٬ جوانیم...همه رو اینجا میگذارم ...و با یه کیف مدارک و  یک چمدان لباس اینجا رو ترک میکنم....


خسته ام...خیلی زیاد.


این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.




گل های نرگس گوشه خیابون چشمک میزدند...چقدر دلم میخواست ماشین رو نگه دارم و یه دسته برای خودم بگیرم....اما...گذاشتم برای یه روز بارونی....


پ ن : امروز خوب بود.


خالی یعنی بی تو....بی تو یعنی خالی....



من خالی شدم از همه چیز...از همه ی خاطرات ِ خوب...از همه ی احساس دوست داشتن.....حتی از واژه هایم!


خالیم...خالی...



پ ن : تهران...باز هم من دارم میام!



بیکار که باشی ...با یک ذهن ِ آشفته که افکار مختلف سر ِ آن جمع شده باشد...مدام این یادداشت جدید رو باز میکنی و استفراغ میکنی اینجا...اما بی فایده است.....خیال ِ خالی شدن ندارد...


هنوز نفهمیدم آب ِ دریایی که در حال ِ خشک شدن هست چطور در هر موج که به عقب بر میگردد در موج ِ بعدی عقب نشینی دارد و از ساحل دورتر میشود....

اما...

حالا مثلِ همون موج در حال ِ دور شدن از ساحلم....و من فقط نظاره گر این دور شدنم.... انگار هیچ قدرتی ندارم!

در هیچ لحظه ای از زندگیم اینقدر تسلیم ِ مطلق نبودم... در هیچ لحظه ای از زندگیم اینقدر حقیقت رو نپذیرفته بودم...


این روزهای خودم رو با اینکه ت -خ - م -ی ترین روزهای امسال بود و تمام ِ خوشبختی این مدت ذره ذره از دماغم بیرون اومد ٬ دوست دارم...خیلی پوست انداختم...خیلی بزرگتر شدم ...خیلی چیزها یاد گرفتم و واقعا زندگی یعنی همین...


و من  در یکی از همین روزهای پاییزی برای همیشه ساحل رو ترک میکنم.....


پ ن : بابا ..مامان ...دختر روشنفکرتون رو برای این روزهای خاص آماده نکردین!!!