دنیا برام شده مثل پرده ی سینما...من جزو خیمه شب بازیهای چینی شده ام که سایه هایی هستند روی پرده...من فقط با سایه ها نشست و برخاست دارم.....
از نظر گاندی هفت موردی که بدون هفت مورد دیگر خطرناک هستند:
داشتم پست های قبلی رو میخوندم...احساس میکنم نویسنده اش رو نمیشناسم!!!از این همه نوسانات احساسم تعجب میکنم...نمودار احساسیم سینوسی شده،حالا هم که چند روزه نزولی....این من نیستم!!!اینکه نمیتونم دلیلش رو پیدا کنم داره اذیتم میکنه....
خیلی وقته منتظرم یکی بپرسه چته.....
خیلی وقته پرم از حس نیاز به دوست داشته شدن و متعلق بودن!!!
خیلی وقته دوست دارم زن باشم!!!با تمام احساسات و نیاز های یک زن!!بدون ترس از ناراحت کردن کسی....
خیلی وقته دوست دارم خوب نباشم...بعضی وقتها باید بد بود...باید دروغ گفت...باید فیلم بازی کرد...افسوس که هیچ وقت بهم یاد ندادن....خودم هم یاد نگرفتم!!!
خیلی وقته دوست دارم فریاد بزنم که متنفرم از عادی شدن!!عادی شدن خودم ،رابطه ام و هر چیزی که منو به اطرافیانم پیوند داده...
مطمئن نیستم اگه خودم شروع به صحبت نمیکردم کسی میپرسید چرا اینجوری شدم!!شروع کردن سخته...اما از انتظار یک اتفاق سخت تر نیست...میدونی که چقدر از انتظار متنفرم!!!
من دور شدن رو دوست ندارم...من فرار کردن رو دوست ندارم...اما الان دقیقا دارم همین کار رو میکنم.. و این یعنی عجز ...یعنی ناتوانی!!!...من میخواستم باشم..حرف بزنم...اما تمام حرفام شده بود دفاعیه!!خنده داره، نه؟؟؟و ما چه راحت قضاوت میکنیم...چه راحت محکوم میکنیم...و باز مثل همیشه فراموش میکنیم...
من نمیخوام قضاوت کنم...محکوم کنم ...و فراموش کنم!!!
دور شدن یعنی دور شدن!!هر طور دیگه که معنیش کنی باز هم یعنی دور شدن...اما مگر راه دیگه ای هم هست؟؟مگر دستی برای کمک دستهایم را گرفت؟؟اصلا کمک هیچ...مگر کسی فهمید توی دلم چی میگذره؟؟این ها همه دست و پا زدن من هست برای غرق نشدن و فرو نرفتن...و شاید هم دقیقا برای غرق شدن و فرو رفتن در تو!!!!
من دور شدن رو دوست ندارم...من خیلی گیجم...خیلی تنها...نمیدونم آخر این حماقت چی میشه...فقط امیدوارم در آینده پشیمون نشیم که میشد کاری کنیم اما نکردیم!!!
امروز صبح که از خواب بیدار شدم یک حس خاص داشتم که خودم هم دقیقا نمیدونم چه حسیه...مامان داره با صدای بلند تلویزیون نگاه میکنه و من بعد از هر جمله که مینویسم اینجا ،غرق میشم در جملاتی آشنا...همون برنامه های روانشناسی همیشگی که من هنوز نفهمیدم چرا بعد از این همه نگاه کردن به این برنامه ها و خوندن اون همه کتاب و تحصیلات دانشگاهی این رشته هنوز ناگفته های من رو نمیخونه از توی چشمام....گرچه خوندنو نخوندنش فرقی هم نمیکند زیاد...
حس خاصی که صبح داشتم باعث شد برم سراغ دفتر خاطراتم که برگه هاش همه چروک شده بودند از اشکهای معصوم ۱۵ ۱۶ سالگی....تازگی ها چقدر بی جنبه شدم...شایدم حساس...گریه ام گرفت...خیلی وقت بود عادت کرده بودم ، نه... یاد گرفته بودم که هر اتفاق و هر کسی که آزارم میده پشت سرم رها کنم و گذر کنم...چقدر خنگ میشم بعضی وقتها و یادم میره درسهای سخته روزگار رو!!
آسمون بدجوری گریه میکنه اینجا...مثل الناز که دیشب چشمهای قشنگش رنگ خون شده بود از گریه...نمیدونستم چی باید بهش بگم...از نامردیه موجودی به اسم مرد....تا حالا تضادی بالاتر از این ندیده بودم که طوری در هم ادغام شده باشد که قابل جدا شدن نباشد... بعضی وقتها به خودم میگم اینقدر مطلق حرف نزن و بعدش کلی امیدوار میشم و خوشحال اما ...
ما چه خوب یاد گرفتیم ویران کنیم ،زیر پاهامان له کنیم و فراموش کنیم که دستهامان از آلودگی بوی لجن میدهد...و باز هم فراموش کنیم...فراموش کنیم...فراموش کنیم....
نه عصبانیم ،نه غمگین ...خطاب به تو میپرسم...آن زمان که تو را مورد اعتمادترین مرد زندگیش نامید در حالیکه تو دستان هرزه ای را میفشردی ،لحظه ای ...فقط لحظه ای ...وجدان که هیچ،مطمئنم نداری...عرق شرم هم نه...معنیش را نمیفهمی...اما لحظه ای به یاد معصومیت چشمانش افتادی؟؟
گاه حس میکنم بعضی آدم ها چقدر با این کلمات بیگانه اند...گاه از این همه بیگانگی احساس تهوع میکنم....