کاملا بی عنوان!

بی حوصله ام...

مثل کودکی که مادرش اجازه ی دوچرخه سواری در کوچه را به او نمیدهد....

...

!!!

از پله های نردبان یکی یکی بالا میروم...پله به پله...وقتی به انتها میرسم با پایم هل میدهم نردبان را...و قورت میدهم تمام قراردادهایی را که آموخته ام....و با شیطنت همیشگی میخندم....



اینجا ۴شنبه بازار است....

اینجا ۴شنبه بازار است....


مثل جوجه اردکی دنبال پدر میدوم تا حداقل سایه اش را گم نکنم...خودش را که نمیبینم...


اینجا ۴شنبه بازار است....


در ازدحام آدم ها و بوی ماهی و خون سرگیجه میگیرم...

ماهی....ماهی تازه....داد میکشد در گوشم....


اینجا مردان با شکمان گنده و نگاه های هوس آلود و دهان آب افتاده خود را به من میکشند و دود سیگارهایشان را با افتخار به صورت من میزنند...و زنان با دندان های زرد و صورت های کنده شده میخندند....




در میان آن همه شلوغی موتور سواری  سعی میکند خودش را از میان جمعیت عبور دهد...و هر از گاهی دسته ی موتور به این و آن میخورد...و با هر گازی که میدهد انبوهی از دوده به خورد مردم میدهد....از کنارم رد میشود و با افتادن در جویی پر از خون ماهی ....نگاه نمیکنم....



کودکی با بستنی رد میشود....دستانش را که به مخلوطی از آب بینی و بستنی آغشته است به مانتو ام میکشد...از عجز دندانهایم را به هم میفشرم....


اینجا ۴شنبه بازار است...


ماهی فروش به لهجه ی گیلکی چیزی میگوید....نمیفهمم...نمیفهمم...


شانه هایم را خم میکنم تا اندام هایم برجسته نباشد...روسری را کامل جلو می کشم ...

باید زن بودنم را پنهان کنم.....باید زن نباشم گویا....


از عصبانیت میخندم....میخندم ...میخندم و با زنان آنجا همراه میشوم...



اینجا ۴شنبه بازار است...


پدر می ایستد...و من با دلهره به امنیت سایه اش هجوم میبرم...





شب شراب یا بامداد خمار!!

چه کودکانه شب شراب را در آغوش کشیدم و به بامداد خمارش خندیدم...خندیدم ...خندیدم....که هیچوقت فکر نکردم خماری را چه به ترسویی چون من!!




باز زور میزنم...زور میزنم...زور میزنم .....و نمیزایم...


چرا هروقت نوزاد من نه ماهه میشود نمیتوانم بزایم؟؟


میمیرد.....مرده است...


با این نوزادان مرده که هیچوقت نفهمیدم کی نطفه شان شکل گرفت  چه کنم؟؟؟


پ.ن:


*نوروز مبارک....امسال قطعا سال خوبی خواهد بود!بیاین با این نگاه شروع کنیم!


*امیدوارم منظور اصلی من رو از این کلمات متوجه شین..چیزی فراتر از این حروف است!




روزانه!!


لحظه ی تحویل سال نزدیک است...


و من نمیدانم چرا مثل ماهی قرمز تنگ بلورمان در لحظه ی تحویل سال  ٬  هی در محفظه ی بسته ی ذهنم اینور و آن ور میروم و گاه گاهی هم محکم به اطراف میخورم!!!


اینجا پر شده از بوهای مختلف که تداخلشان لذتی برایم ندارد ....


بوی بهار نارنج شیراز اذیتم میکند...احساس میکنم اگر عزراییل بویی بدهد قطعا بوی شکوفه های نارنج است....همیشه به این تخیلم که تمام کلمات را بو میکشم میخندم!!!


خانه تکانی همچنان ادامه دارد....مسخرس...نه؟؟؟


هی میخواهم یک گوشه ای پیدا کنم که مامان و امر و نهی هایش نباشد تا این ذهن و روح زنگار گرفته را آب وجارو کنم...اما انگار هیچ نقطه ی مخفی برای این خانه تعبیه نشده است....


حالا مطمئنم خانه ی آینده ام  قطعا پر خواهد بود از گوشه و کنارهایی  برای پنهان شدن!!!

چه ربطی داشت خدا میداند!!!!


سایه هایی که هم بازیم هستند روز به روز برایم پر رنگتر میشوند و از دیدن حقیقتشان احساس ....احساس....نمیدانم...نگفتنی است..باید لمسش کنی...گاهی خوشحال از دیدن حقیقت..گاهی اشمئزاز...گاهی ترس...گاهی نمیدانم...


در این روز ها ی آخر احساساتم اونقدر گنگ و نامفهومند که فقط وادار به سکوتم میکنند....