من در این لحظه تصمیمی را گرفتم که مدت ها شهامت گرفتنش را نداشتم....گذشتن از سرابی که میدانستم وهم است اما باز هم میدویدم...
الان حس کسی را دارم که زیر آب شنا میکند....تمام صحنه ها آرام شده اند و..... صدای سنگین سکوت ....رها شدن ...رها شدن ....رها شدن در خلا مطلق...بی وزنی...درست مثل زمان قبل از شکل گرفتن نطفه....
پ ن : بابا...دستان خشنت که نرم ترین تکیه گاه زندگیمه همیشه بالای سرم باشه....
پر از حس خوبم....در عین ت -خ - م - ی ترین دردی که در حساس ترین شرایط تمام بدنم را کرخت کرده....
خدای مرد من٬ میخندی؟؟
امروز داشتم به یک سری وبلاگ جدید سر میزدم.....متوجه شدم که تنها اسمی که روی نوشته های خودم میتونم بذارم یک مشت چرت و پرته!!!خودم رو در حد دختر های ۱۶ ساله ای دیدم که میشینن از پسری که سر راه مدرسه بهشون شماره داده عاشقانه حرف میزنن!!!
یه لحظه چندشم شد و خواستم تمام آرشیو رو پاک کنم...اما جرأتش رو نداشتم ...آخه از وقتی اینجا متولد شده ٬دیگه ورق پاره های دفترم رو فراموش کردم.....و پاک کردن آرشیو یه جورایی مثل سقط جنین میمونه برام..هرچند با سقط جنین موافقم اما این نوشته ها که ناخواسته نبودن!!!
خلاصه این شد که این نوشته ها هنوز سر جای خودشون هستند...اما فکر من جای دیگر است!!به فکر تغییرم....هیچ دقت کرده ای این روزها مدام و مداوم در حال تغییرم؟؟
عجیب این آدم هایی که منم رو دوست دارم!!روز به روز زیباتر میشوم...
گاهی اوقات به زنده بودنم شک میکنم!!گاهی هیچ علایم حیاتی نشان نمیدهم...
علایم حیاتی من به نبض و ضرب آهنگ نفس هایم ختم نمیشود....
نمیدانم چرا درست در مواقع حساس میمیرم!!این هم یک جور گشادی است دیگر!!
من پاستیل میخواهم...آدامس خرسی میخواهم....رژ لب قرمز با طعم توت فرنگی.....کودکی هایم را میخواهم....عروسک پارچه ای قرمزم را...
من همخوابگی میخواهم...با مادرم!!
من واژه نمیخواهم....میخواهم انگشت بزنم تا بالا بیاورمشان....
من فکر نمیخواهم...چرا کپک نمیزند؟؟؟
من از همه ی چیزهای مصلحتی دنیا متنفرم......از کلاه هم خوشم نمی آید...