این چند روز منتظر یه نشونه بودم تا تصمیمی رو که تازگی ها در گرفتنش شک داشتم بگیرم...
میدونم منتظر نشونه بودن خیلی عامیانه و احمقانه است...اما بعضی اتفاقات ارزش تأمل کردن رو دارند...مخصوصا اگر به آینده ات مربوط شه...امروز اون اتفاق افتاد و من خنده ام گرفت که چرا حتی لحظه ای شک کردم در گرفتن این تصمیم...تنها چیزی که آزارم میده کسی هست که جزئی از منه....اما کفه ی ترازو خیلی به اون طرف سنگین شده مهربون...
الان اونقدر بغض گلوم رو فشار میده که قادر به نوشتن نیستم....