این چند روز منتظر یه نشونه بودم تا تصمیمی رو که تازگی ها در گرفتنش شک داشتم بگیرم...


میدونم منتظر نشونه بودن خیلی عامیانه و احمقانه است...اما بعضی اتفاقات ارزش تأمل کردن رو دارند...مخصوصا اگر به آینده ات مربوط شه...امروز اون اتفاق افتاد و من خنده ام گرفت که چرا حتی لحظه ای شک کردم در گرفتن این تصمیم...تنها چیزی که آزارم میده کسی هست که جزئی از منه....اما کفه ی ترازو خیلی به اون طرف سنگین شده مهربون...


الان اونقدر بغض گلوم رو فشار میده که قادر به نوشتن نیستم....






در حال گرفتن یکی از بزرگترین تصمیمات زندگیم هستم.....و این حجم عظیم سردرگمی رو دوست ندارم....دوست ندارم :(



پ ن : بیشتر از هر وقت دیگه ای بهت نیاز دارم....




من به تو علاقه مندم....دوس دارم با تو بخندم.....

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

۱ آبان

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.