این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خط قرمز

یه قسمت هایی از روح هست که برای من همیشه بکر و دست نخورده باقی مونده ....واسه همین هیچوقت توی پرونده ی احساسیم عشق نافرجام و عشق افسانه ای وجود نداشته...دوستام بهم میگن عاقل و محافظه کار ٬اما من اسمش رو میذارم ترس و نداشتن جسارت ...همیشه برای خودم یه خط قرمز داشتم که هیچوقت پام رو فراتر از اون نمیذاشتم....و راستش الان اصلا پشیمون نیستم...شاید روح من نسبت به دخترهایی که این عشق ها رو تجربه کردن کمتر خطی خطی شده و یه جورایی عمقش کشف نشده!این کشف نشدن رو دوست دارم!باکرگی روح و احساس!

این خط قرمز همیشه برام پر رنگ بوده...همیشه جلوی چشمم بوده اما اینبار برام کم رنگ شده و انگار اصلا نمیدیدمش و مست ِ مست فقط اوج میگرفتم....اوج  تا بی نهایت ستاره ها!ناراضی نیستم...از هیچ لحظه ای از پروازم....هیچوقت توی گذشته حتی اون لحظه که احساس خوشبختی میکردم به اندازه ی این روزها خوشبخت ِ حقیقی نبودم....اما... شب شراب نیارزد به بامداد خمار...حداقل توی این مورد خیلی خاص که با روح و روان آدمها سر و کار داره حقیقتا نمی ارزه....

برای همین من قدم قدم به عقب بر میگردم...درست پشت خط قرمز می ایستم....تا لحظه ای که اون اتفاقی که میخوام بی افته......


چندتا قرار با خودم میذارم..اینجا...

اول اینکه این روزهای کابوس وار رو که فقط گریه میکردم همین لحظه تموم کنم... (البته ناگفته نماند به خاطر شرایط جسمی بود بیشتر!)

بعدم اینکه دقیقا ۸ هفته دیگه من امتحان آیلتس دارم و باید حسابی بخونم...پس مثل یه دختر خوب برنامه ریزی میکنم و هر روز گزارش خوندنم رو اینجا مینویسم!(اگه یکی پیدا شه دعوام کنه که چرا نمیخونم پیشاپیش ممنون )

و اینکه فقط خوش بگذرونم و به هیچ چیز فکر نکنم.....(فکر نکردن چیز ِ خوبیه!شما هم امتحان کنید )



پ ن : از امشب میخوام قبل از خواب یه کتاب ِ جدید شروع کنم...اسمش رو باید شنیده باشید چون خیلی معروف هست.خداحافظ گاری کوپر نوشته رومن گاری!کسی که این کتاب رو به من معرفی کرده خیلی ازش تعریف کرده...من میخونم و اگر نکته ای راجع بهش به نظرم اومد بهتون میگم....


پ ن ۲ :من به روزهای خیلی خیلی بهتر و زیباتر امید دارم...و از همین لحظه برای ساختن اون روزها تلاش میکنم


پ ن ۳: دلم هوای ابری و قدم زدن آهسته زیر بارون می خواد...پس کی اینجا بارون میاد؟!


این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.



صدای آهنگ .....


میدونستی یا نه..میدونستی یا نه...تو که چشمات خیلی قشنگه.....


رژه میرن لحظه لحظه های خاطره ی این آهنگ ها......


تمام ریه هایم پر شده از دود سیگار....سرفه میکنم....پرم از حس پیری....


سرماخوردگی ...پریود...روح آشفته....


و باز میدونستی یا نه...میدونستی یا نه........


اشک...اشک...کارم شده همین...اشک..بی اراده...طغیان کردن....دیگه از من فرمان نمیگیرن...


به خودم نگاه میکنم....آدم توی آینه من باید باشم؟؟!!مگه نه؟


من نیستم....خسته....ضعیف و ناتوان ....با چشمهای بی روح...تنها...تنها....تنها.....


و باز هم میدونستی یا نه...میدونستی یا نه.....


تنها ....به همون گوشه ی اتاق میخزم...


چه خوب که توی این گوشه میتونم خودِ واقعیم باشم....بدون نقاب هایی با لبخند ساختگی!!!!


پ ن‌ : بچه شدم...بیشتر از هر وقت ِ دیگه....بچه ای که هیچ  آغوش امنی برای غرق شدن ندارد....