دلم میخواهد باز هم بنویسم...باز هم درد رهایم نمیکند....آخر هنوز متولد نشده....
زور....زور....زور....و بازهم بی فایده هست....خیال آمدن ندارد.....
واژه هایم نیستند.....
یک نفر...یک جایی...هزاران واژه ام را دزدیده است....
یا شاید هم در حوالی این روزهای بی حوصلگی جایی گذاشتمشان که یادم نیست....
یا....
......شاید هم همین چند روز پیش در ایست بازرسی در حالیکه مدارکم را جلویم می انداختند قورتشان دادم......آخر از آن موقع یک جورایی هستم که دوست دارم روی سر هر چه آدم مهربان ودلسوز من و جامعه ام هست٬بالا بیاورم!!
یا...
.....نکند از ترس شکستن عادتها قایمشان کردم؟؟کنار پاستیل ها و زنانگی هایم در چاله ای در گوشه ی اتاق دنبالشان گشتم...نبود...
چرا حرف نمیزنی دخترررررررر!!!!!!!!
از بس که میخواهند نشان دهند همه چیز خیلی زیاد آرام است حالت تهوع دارم....
ت -خ -م -ی تر از این روزهای پایانی سراغ ندارم.....
لبم را میگزم....طعم بدبختی میدهد....
تازگی ها زیاد مشروب میخورم و زیاد سیگار میکشم...هر چند به خودم قول داده بودم که دیگه آدم باشم به تعریف بقیه ٬اما شرایط آدم بودن سخت است!!
مثل کسی شدم که در حال سقوط به قعر تاریک آینده هست و میخواد به چیزی چنگ بزنه تا شاید فکر آینده راحتش بذاره...سیل افکار مختلف داره مثل خوره مغزم رو میخوره....
تا حالا نشده بود برای آینده ی خودم نگران باشم...اما حالا نگرانم....کجا دارم میرم؟؟دنبال چی هستم؟؟برگشتم به گذشته...از دیروز تا چند سال پیش...انصافا دردناکه...از شجاعت خودم در موشکافی عمیقش تعجب کردم...اما برای رهایی از چیزی ٬ نباید فرار کرد...باید باهاش روبرو شد...باید تمام گوشه ها و زوایایش را بی رحمانه عریان ساخت....لحظات خوب و بدش را...زشت و زیبایش را...به آدم هایی نگاه کردم که آمدند و رفتند ٬ می آیند و می روند...به آدم هایی که تصور میکردم بدون حضورشان حتی قادر به نفس کشیدن نیستم...اما در کمال ناباوریم همچنان نفس میکشم!!!به عشق سالهای پیش و شیرین ترین لحظات زندگیم که در حافظ و سعدی گذشت....و اینکه همچنان ظالمانه پسش میزنم...به تجربه های بیشمار....به زمین خوردن ها و بلند شدن ها...از اینی که الان از خودم ساختم راضیم...میدانم دچار لغزش شدم...میدانم زمین خوردم ...اما اگر اینها نبود این آدمی که مورد تحسین همه هست هم نبود...این حس رضایت از زمین خوردن هام عجیب بهم آرامش میده.....و تنها چیزی که نگرانم میکند آینده است..که نکند سنگهایی را که زمینم زد فراموش کنم و پاهایم را بلندتر و محکم تر بر ندارم که به آنها گیر نکند...از تکرار تاریخم واهمه دارم...پس هر روز با خودم تکرار میکنم گذشته ام را تا از یاد نبرم فراز و نشیب مسیرم را.......
خدای من میدونم همیشه پر رنگ ترین نقش رو توی زندگیم داشتی....
میدونم همیشه سعی کردی چشمهام رو باز کنی...
میدونم همیشه بهترین رو برام خواستی...
میدونم همیشه بار اشکهام رو به دوش کشیدی...
میدونم همیشه دستم رو گرفتی که بلند شم....
و میدونم که چقدر ناسپاسم...
بهت اعتماد دارم.
گذر از فلکه مطهری منو برد به شب یلدا......غرض نقشیست که از ما باز ماند....چه جمله ی آشنایی...چه تکرار ساده ای!!چطور نفهمیدم؟؟!!
چه نقشی باز ماند؟؟
چه نقش آفرینی ظریفی.....