آن سوی دلتنگی ها همیشه خدایی هست که داشتنش جبران همه ی نداشتن هاست......
مرسی که هستی.....
گاهی اوقات فکر میکنم چقدر خوبه که بعضی آدم ها هستند....آدمهایی که هیچ وقت فکر نمیکردی روزی بیاد که گرمی دستهاشون رو روی شونه هات حس کنی....و سرا پا گوش باشند برای شنیدن دلتنگیهات و با اشکهات همراه شن....و با آغوششون که هیچ وقت فکرش را نمیکردی اونجا قرار بگیری بهت آرامش بدن.....هیچ چیز هیچ وقت تصادفی نیست...و من به خاطر تمام اتفاقات تلخ و شیرینی که افتاده خوشحالم....
دیگر نه شراب میخواهم نه سر مستی اش را ....نه خماری بعد از سرمستی کاذبش را....
ایمان آوردم به این جمله....
شب شراب نیارزد به بامداد خمار ....
پ ن : گاهی وقتا حس میکنم آینه هم دروغ میگه...گاهی وقتا صورت توی آینه تو نیستی!!اشتباه میگیری خودت رو با یکی دیگه...
باورش کن منه تازه رو....خود خود تویی.....
از روزهایت بی تفاوت مگذر...که در التهاب این شتاب....نه تنها سرآغاز خویش٬که حتی سر منزل مقصود را گم میکنی....
پ ن :خوشحالم.امروز خیلی خوب شروع شد!خدای من...مرسی که اینقدر دوستم داری و هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت تنهایم نمیذاری... درست وقتیکه حس میکنم پشتم خالیه... میبینم تو قدرتمندتر از همیشه ایستادی تا به تو تکیه کنم...بوی همه ی چیزهای خوب را میدهی...بوی عروسک قرمز دوران کودکی....میشود تو را بوسید؟؟!!
نمیتونم تنهایی خونه رو تحمل کنم....زود بیا...
وقتی میبینم دوباره کسی هرچقدر تلاش میکنه نمیتونه وارد این حصار سرد شخصیم بشه لذت میبرم....میخندم.....از اون خنده های شیطانی!!!از اون خنده های حرص درآره سادیسمی!!
زنانگیهایم را بی هیچ واهمه ای از گوشه ی اتاق با وسواس خاصی بیرون می کشم...دیگر هرگز نگران چیزی نخواهم بود.....
زن میشوم...
میخندم....
میرقصم....
گیسوانم را می آرایم....
عطر اسکادا میزنم....
لطیف میشوم....
حساس میشوم.....
ناز میکنم....
به آغوش فکر میکنم....
به بوسه های داغ و بی امان....
به همخوابگی....