توی مترو نشستم و به دست فروش ها خیره میشم....
-خانومای گلم....لواشک...رژلب...لیف ...سو -تین...
در گوشم تکرار میشوند و من نمیشنوم گویا....یه پسر بچه ۵ یا ۶ساله درست روبروم می ایسته....
-اون : خوشکلی ها...
لبخند میزنم....
توی چشمام زل میزنه....توی چشماش زل میزنم...انگار نمیبینمش...تمام صورتش از سرما سیاه وخشک و چروک شده...تازه میفهمم چقدر چشمهاش خوشکله...درشت و عسلی...
-دستمال میخوای؟
بسته دستمال رو جلوم میگیره...
انگار نمیشنوم....غرقم توی تفکرات خودم....
دوباره میپرسه...
با لحن بچه گانه باهاش حرف میزنم.....میخنده...لبهاش ترک میخوره...
فکر میکنم شاید ۱ماه باشه حمام نرفته...
و این داستان ادامه داره....هر روز...توی مترو...توی کوچه پس کوچه های این خراب شده...همه جا....
دلم میگیره....خیلی میگیره....
از اینکه نمیتونم براش کاری کنم احساس ضعف میکنم....ضعف...
و ما خوشحالیم که به حج میریم....روزه میگیریم و اول وقت نماز میخونیم...چه انسانهای شریفی هستیم ما!!!
و الحق که فقط ما شایسته ی بهشتیم و این یعنی عدالت الهی!!!
باز مثل اون دفعه احساس میکنم به کسی مدیونم....باید کاری کنم.....
پ ن : چقدر آدمهای احمق خوشبختند....هرچه احمق تر خوشبخت تر!
باز هم میدونستی یا نه....اما اینبار با کلی خاطره خوب :)
چه تله پاتی جالبی!!
چقدر این دو تا پستمون شبیه هم شدن!!
شاید بدت نیاد به جمعیت دفاع از کودکان کار و خیابان سری بزنی!
آدرس سایتش در جعبه لینک من هست
آره برای منم خیلی عجیب بود....
من که گفتم من رو ببر :( نمیبری..... :(
به سایتش سر میزنم!مرسی. :*
سلام من واسه اولین بار اتفاقی وبلاگتو حواندم اونقدر بوی آشنا می داد که تقریبا همشو خواندم از تولد وبلاگت تا تولد 23 سالگی خودت خیلی وقت بود خود گذشتمو جا گذاشته بودم حرفات قلقلکم داد واسه جستجو کردنش مرسی دخترک ماه
سلام... چه حوصله ای :)مرسی که وقت گذاشتی و خوشحالم که این نوشته ها به درد کسی خورد :) باز هم خوشحال میشم ببینمت.