توی تاریکی نشستم....سرم رو به دیوار تکیه دادم و کودکانه و بی صدا اشک میریزم....درد رهام نمیکنه لعنتی...رهام نمیکنه.... و من تنها تر از همیشه به گذر این روزها فکر میکنم....


پرم از تنهایی و ترس و درد....


خسته تر از اونم که دیگه بجنگم....مثل کسی که توی مرداب بیهوده دست و پا میزنه....بیهوده دست و پا میزنم...بیشتر فرو میرم....بیشتر میشکنم....بوی مرداب گرفتم...بوی کسالت...بوی مرگ....


باز چشمهام سیاه میشه....حتی برای نوشتن هم قدرتی ندارم....

هوا کی اینقدر سرد شد؟!



نظرات 1 + ارسال نظر
مثل هیچکس جمعه 19 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 02:04 ق.ظ http://paaeez.blogsky.com

نمی تونم بگم همه، ولی خیلیها مون این دوران رو تجربه کردیم..
تنهاییی، تردید، سکوت و دوباره تکرار..

تکرار.....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد