توی تاریکی نشستم....سرم رو به دیوار تکیه دادم و کودکانه و بی صدا اشک میریزم....درد رهام نمیکنه لعنتی...رهام نمیکنه.... و من تنها تر از همیشه به گذر این روزها فکر میکنم....
پرم از تنهایی و ترس و درد....
خسته تر از اونم که دیگه بجنگم....مثل کسی که توی مرداب بیهوده دست و پا میزنه....بیهوده دست و پا میزنم...بیشتر فرو میرم....بیشتر میشکنم....بوی مرداب گرفتم...بوی کسالت...بوی مرگ....
باز چشمهام سیاه میشه....حتی برای نوشتن هم قدرتی ندارم....
هوا کی اینقدر سرد شد؟!
نمی تونم بگم همه، ولی خیلیها مون این دوران رو تجربه کردیم..
تنهاییی، تردید، سکوت و دوباره تکرار..
تکرار.....