وقتی یک دفعه جلوی چشمهات سیاه میشه و چشمهات رو که باز میکنی مهتابی های سفید رنگ بیمارستان رو میبینی که همیشه برای من تداعی کننده ی کسالت و مرگ بوده ٬ به یاد میاری که مرگ کنار گوشت زمزمه میکنه و فاصله ات با مرگ از تار مو هم نازک تره....از تار مو هم نازکتره و به اونهایی که دوستشون داری محبت هدیه نکردی و آخرین بار صمیمانه به چشمهاشون نگاه نکردی...از تار مو نازکتره و قلبهایی که شکستی ترمیم نکردی ....وکلی کار کرده و نکرده دیگه مثل فیلم از جلوی چشمهات عبور میکنه و تو فقط میتونی افسوس بخوری به خاطر زمان هایی که از دست دادی و....و در نهایت خوشحال میشی که باز هم نفس میکشی و شاید بتونی گوشه ای از اون کارها رو جبران کنی......
گوشه ی اتاق پتو رو در آغوش میگیرم....یه جوری سرم رو فرو میکنم در تار و پودش که راهی برای تنفسم باقی نمیمونه...چشمهام رو همون جا باز میکنم...تاریکی مطلق....مثل تاریکی قبر ... درد هجوم میاره و این بار من هیچ واکنشی نشون نمیدم....دیگه اشکی برای ریختن باقی نمونده... ۱ماه برای خالی شدن یه اقیانوس هم کافی باید باشه.....ضعف تمام وجودم رو احاطه کرده و من زیر حجم عظیم دردهای رنگارنگ٬ روحی و جسمی... له میشم.....له....
دیگه نفسی باقی نمونده....
دوام بیار دختر..این روزها میگذره..سریع...مطمن باش
این روزها میگذره....این یک ماه هم گذشت...اما این روزها زندگی و جوانی منه که میگذره.... :(
مرسی.
نمی دونم
سکوت بهتره..
سکوتت رو دوست دارم :)