بیکار که باشی ...با یک ذهن ِ آشفته که افکار مختلف سر ِ آن جمع شده باشد...مدام این یادداشت جدید رو باز میکنی و استفراغ میکنی اینجا...اما بی فایده است.....خیال ِ خالی شدن ندارد...
هنوز نفهمیدم آب ِ دریایی که در حال ِ خشک شدن هست چطور در هر موج که به عقب بر میگردد در موج ِ بعدی عقب نشینی دارد و از ساحل دورتر میشود....
اما...
حالا مثلِ همون موج در حال ِ دور شدن از ساحلم....و من فقط نظاره گر این دور شدنم.... انگار هیچ قدرتی ندارم!
در هیچ لحظه ای از زندگیم اینقدر تسلیم ِ مطلق نبودم... در هیچ لحظه ای از زندگیم اینقدر حقیقت رو نپذیرفته بودم...
این روزهای خودم رو با اینکه ت -خ - م -ی ترین روزهای امسال بود و تمام ِ خوشبختی این مدت ذره ذره از دماغم بیرون اومد ٬ دوست دارم...خیلی پوست انداختم...خیلی بزرگتر شدم ...خیلی چیزها یاد گرفتم و واقعا زندگی یعنی همین...
و من در یکی از همین روزهای پاییزی برای همیشه ساحل رو ترک میکنم.....
پ ن : بابا ..مامان ...دختر روشنفکرتون رو برای این روزهای خاص آماده نکردین!!!
من هنوز میام اینجا و میخونمت....
نمیتونم تو رو اینجوری ببینم.....باور نمیکنم تو آدم ضعیفی باشی...تو همیشه برای من نمود ِ حقیقی یه زن قدرتمند بودی...این جمله ها مناسب تو نیست...تو از کدوم خوشبختی حرف میزنی؟؟؟از کدوم عشق؟؟حداقل تو که ۴تا کتاب خوندی دیگه با این کلمه ها بازی نکن...چیزی که قراره توی این مدت کم به وجود بیاد و از بین بره که عشق نیست!!کسی که تو رو خوشبخت کرده اگر میتونه این حال و روز تو رو ببینه و بی تفاوت باشه که تمام اون خوشبختی خیال خام و کودکانه ی تو بوده....هیجان روزهای اول رو با عشق اشتباه نگیر...
تو فقط خیال کردی خوشبختی....خیال...مطمئن باش اگر حقیقی بود به این زودی تموم نمیشد و بدتر از همه از دماغت در نمیومد...بیدار شو...تو شایسته ی بهترینی....اینو هم بدون در هر نقطه از زندگیت که بودی میتونی روی من حساب کنی...همه جوره!
آشنای دور شاید اگر خودت رو معرفی کرده بودی بهتر میتونستم جواب بدم....نمیدونم من رو از کجا میشناسی اما راجع به نظرت درباره من ممنون....من هنوز به همون اندازه قوی هستم....اما جدا از همه ی این قدرت من یه زنم!!!با تمام عواطف و احساسات یک زن!!!شاید حق با تو باشه اما اجازه بده در آینده جوابت رو بدم....
و اگر هم خودت رو معرفی کنی شاید بتونم ازت کمک بخوام!
ممنون از حضورت.