مدتی بود حس ِ کسی رو داشتم که توی خلا ء ِ مطلق رها شده و دست و پا میزنه.... از این حس ِ معلق بودن همیشه متنفر بودم...اما حالا...اون روزهای کابوس وار تموم شد...

گریه های بی پناه تموم شد...سخت بود اون لحظه ی کندن و جدا شدن....


اما هیچ سختی غیرممکن نیست....کافیه به همه ی ابعاد موضوع از همه جهت نگاه کنی...


من هم که دیگه اعتراف کردم تسلیمم...


و زندگی ِ جدید من از همین لحظه شروع میشه....


نظرات 4 + ارسال نظر
حامد یکشنبه 30 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 05:43 ق.ظ

غلط کردی ی ی ی D-: *-:

بله!

مثل هیچکس دوشنبه 1 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 04:17 ق.ظ http://paaeez.blogsky.com

از اونجایی که خیلی شخصی بود نمیشه نظر داد..

مرسی که میای..هرچی سعی میکنم شخصی نشه نمیشه...قلم هم با من لج میکنه.... :(

مثل هیچکس دوشنبه 1 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:17 ب.ظ

احتمالن مشکل از قلمه، میگم زین بعد با خودکار بنویس حله..



..
ولی در کل هرکسی اختیار داره اونطور که میخواد بنویسه

یا مشکل از قلمه یا من :) فکر خوبیه با خودکار مینویسم...مرسی

labkhand سه‌شنبه 2 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 08:17 ب.ظ http://zendegibarayekhande.blogsky.com

webloge ghashangi darin kash vaght dashtam hameye mataleb ro mkhundam vali unayiam ke khundam jaleb budan bazam sar mizanam

مرسی دوست عزیز..خوشحال میشم باز هم ببینمت :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد