گوشه ی اتاق نشستم با پتویی که سخت در آغوشش گرفتم...با یک لیوان نسکافه ی داغ ....خاطره ها ..واژه ها به ذهنم هجوم میارن اما من نمیتونم ثبتشون کنم...باز زاییدن برام تداعی میشه و باز به این نتیجه میرسم که من هیچوقت توانایی زایش ندارم...
هوای امروز خاطره هایی رو برام بازتولید میکنه که مثل فیلم از جلوی چشمهام عبور میکنه و من فقط تماشا میکنم..تماشا میکنم و تلاش میکنم برام حسی ایجاد نکنه....
از این روزهای تخمی که من یک زن واقعی میشم بیزارم....
پ ن : خودت رو تکون بده دختر!!!تکون بده!!!!!باید این راه رو تا آخرش بری......باید....