بالاخره قراری رو که با خودم گذاشته بودم عملی کردم .... طعم پیچیده ای رو مزه مزه میکنم...طعمی که در عین لذت بخشی برام تلخه و پیچیدگی و تضادهاش کاملا گیج و سر در گمم کرده...
کار با معلولین ذهنی به صورت داوطلبانه....
میدونم چیزهای زیادی برای یاد گرفتن داره...میدونم باید اونجا شخصیتی داشته باشم که تا حالا هیچ آدم سالمی از من ندیده....میدونم باید قوی باشم....بغض نکنم وقتی به معلولی غذا می دهم و اون تمام غذا رو روی لباسم میریزه...اشک توی چشمام جمع نشه وقتی اونجا ...اون آدم های سرشار از احساسات کودکانه ...بهم میگن تو چقدر مهربونی....
نمیدونم چرا دارم این کار رو میکنم....اما همش احساس میکنم مدیونم...مدیون ِ کی نمیدونم...
از اینکه در بین اونهام خوشحالم!
کاملا درک میکنم چه حسیه...
تجربه ش رو در سالهای تحصیل در رشته مددکاری داشتم.
حس غریبیه...
هوم....
وقتی که همه درگیر دغدقه های شخصی خودشون هستند
وقتی که همه خودخواه هستند
تو دنیایی که گزینه اول خودتی
اینکار ستودنیه..
قبول دارم همه به فکر خودشون هستند و هیچکس به اون فرشته های بیگناه فکر نمیکنه....