می خواهم فـا.حـشــه بشوم !!!!

کسی که متن زیر(رنگ مشکی) رو نوشته من نیستم!!!
قراردادهای رنگارنگ ساده ای که قلقلک میدهند روح آدمهایی که اصلا کودک نیستند...و رویای صادق کودکانه ای که شاید روزی به حقیقت بپیوندد...
حقیقت تلخی که در پس این نوشته آزارم میده را هر روز در خیابان های مرده ی پر تردد که پر است از آدمهای مرده ای که زنده اند٬ کامم را زهر میکند و دلم میخواهد همانجا آب دهانم را تف کنم!!!
به راستی مقصد کجاست؟؟شاید با این روند٬در حوالی همین خیابان های مرده ی پر تردد٬ من هم دیر یا زود تصمیم بگیرم فا.حشه بشوم!!!




موضوع انشاء :   "می خواهید در آینده چه کاره شوید؟ الگوی شما چه کسی است ؟

 شاید اولین باراست که یک دختر بچه ده ساله چنین شغلی را انتخاب کرده است...

متن انشاء :
 می خواهم فـا.حـشــه بشوم !!!! خوب نمی دانم که فـا.حـشــه ها چه کار می کنند ولی به نظرم شغل خوبی است. خانم همسایه ما فـا.حـشــه است .این را مامان گفت . تا پارسال دلم می خواست مثل مادرم پرستار بشوم . پدرم همیشه مخالف است . حتی مامان هم دیگر کار نمی کند .من هم پشیمان شدم . شاید اگر مامان هم مثل خانم همسایه بشود بهتر باشد او همیشه مرتب است . ناخن هایش لاک دارند و همیشه لباس های قشنگ می پوشد . ولی مامان همیشه معمولی است. مامان خانم همسایه را دوست ندارد. بابا هم پیش مامان می گوید خانم خوبی نیست. ولی یک بار که از مدرسه بر می گشتم بابا از خانه آن خانم بیرون آمد. گفت ازش سوال کاری داشته . بابای من ساختمان می سازد . مهندس است . ازش پرسیدم یعنی فـا.حـشــه ها هم کارشان شبیه مهندس های ساختمان است ؟ خانم همسایه هنوز دم در بود. فقط کله اش را می دیدم . بابا یکی زد در گوشم ولی جوابم را نداد . من که نفهمیدم چرا کتکم زد . بعد من را فرستاد تو و در را بست. ... من برای این دوست دارم فـا.حـشــه بشوم چون فکر می کنم آدم های مهمی هستند. مامان همیشه می گوید که مردها به زن ها احترام نمی گذراند .ولی مرد ها همیشه به خانم همسایه احترام می گذارند مثلا همین بابای من . زن ها هم همیشه با تعجب نگاهش می کنند ، شاید حسودی شان می شود چون مامانم می گوید زنها خیلی به هم حسودی می کنند . خانم همسایه خیلی آدم مهمی است . آدم های زیادی به خانه اش می آیند . همه شان مرد هستند . برای من خیلی عجیب است که یک زن رئیس این همه مرد باشد. بعضی هایشان چند بار می آیند. بعضی وقت ها هم این قدر سرش شلوغ است که جلسه هایش را آخر شب ها تو خانه اش برگزار می کند . همکار هایش اینقدر دوستش دارند که برایش تولد گرفتند . من پشت در بودم که یکی از آنها بهش گفت تولدت مبارک. بابا می خواست من را ببرد پارک ، بهش گفتم امروز تولد خانم همسایه است . گفت می دانم . آن روز من تصمیم گرفتم فـا.حـشــه بشوم چون بابا تولد مامان را هیچ وقت یادش نمی ماند. تازه خانم همسایه خیلی پول در می آورد . زود زود ماشین هایش را عوض می کند. فکر کنم چند تا هم راننده داشته باشد که می آیند دنبالش . این ور و آن ور می برند ... من هنوز با مامان و بابا راجع به این موضوع صحبت نکردم. امیدوارم بابا مثل کار مامان با کار من هم مخالفت نکند" .....

نظرات 11 + ارسال نظر
لعیا جمعه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:49 ق.ظ http://www.clickshomar.ir

سلام
دوست عزیزم
خیلی سایت توپی داری[دست]
من یک سایت لینک دایرکتوری و تبادل لینک اتوماتیک رایگان دارم[عینک][قلب]
لطفا بیا در این سایت با هم تبادل لینک کنیم
هم کمک می کنه که آمار گوگلت بره بالاتر و هم کلی مزیت دیگه
منتظرتم

با تشکر
لعیا
لطفا بیا مرسی
[گل]

پیشی بانو جمعه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:52 ب.ظ http://pishibanu.blogsky.com

چقدر حقیقت تلخی...
واقعا؛ نمی دونم باید چی بگم...

............

لونا جمعه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:10 ب.ظ

تف به این زندگی که زشتی هارو زیبا و پر زرق و برق نشون می ده.
خیلی متاثر شدم دوست خوبم.
به هر حال شاید حق با اوست... :(

لونای عزیزم این روز ها مشخص کردن حق هم مشکل شده!!

mohammad safari جمعه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 05:45 ب.ظ http://toloefarda.com/lindex.php

سلام خسته نباشید میخواستم بدونم که شما تمایل به تبادل لینک با سایت نیازمندی طلوع فردا دارین اگر تمایل داشتین ما میتونیم یا لینک شما رو داخل سایت قرار بدیم یا این که یک تبلیغ رایگان بهتون بدیم منتظر خبر شما هستیم

!!!

مهرداد جمعه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:35 ب.ظ http://mehrdadpad.blogsky.com

فکر نکنم دیگه حقیقتی وجود داشته باشه وقتی که تمام چیزهای که می بینیم به سوی نیستی می روند. و روزی هم می رسه که خودمون در میان همه این نیستی ها به خاک سپرده می شویم. این اتفاق می افتد زیرا خودمون سبب به وجود آوردنش می شویم.

حقبقت ها وجود دارند...برای همین به نیستی در حرکتیم!!
مرسی از حضورت.

لونا شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:07 ب.ظ

البته اگه حقی وجود داشته باشه

حق وجود داره اما اینقدر خوردنش دیگه چیزیش نمونده!!

مثل هیچکس شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:33 ب.ظ http://paaeez.tk

سخت میشه گاهی اوقات نوشتن،
گاهی راهی یا جایی نمی مونه
جز خیزش به سوی گوشه ای در اوهام خیال

......

مهدی شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:10 ب.ظ http://spantman.blogsky.com

سلام
راست می گفت مردها به فاحشه ها تعظیم می کنند مردشور همچین مردایی رو ببره
زن سابق من هم مورد توجه مردای همسایه بود خیلی مورد احترام واقع می شد از من بیشتر گاهی به اون فقط سلام می کردن
مردشور آدمارو ببره

.....متاسفم!فقط همین!

Ξ T Ξ Я N ∆ L شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:20 ب.ظ http://eternal.blogsky.com

راجع بهش می نویسم ...
یک بار قبلا نوشتم.
تو یه وبلاگ دیگه.

اما می نویسم. دوباره اون حس رو زنده کرد برام.
البته از زاویه ای دیگه ...

حالا سوالی میمونه؛
اشکال کار کجاست؟
مردا؟
زنه؟
بچه؟
مادرش؟
جامعه؟
فکر؟
فرهنگ
...؟

:) خوشحالم که برات زنده اش کردم تا زیباتر بخونمش!!!

جواب سوالت رو توی یه پست مفصل میدم!!!

محمد شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:48 ب.ظ http://open-eyes.blogsky.com

فقط دارم اشک می ریزم.

ای بابا چرا؟؟!!!

همیشه بهار پنج‌شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:59 ق.ظ http://www.dard-e-moshtarak.blogsky.com

خوندن این مطلب منو تکرارکرد درمواقعی که واقعا نمیدونم چی بگم
دیدما حتی درموردفاحشه ها هم بایدتغییرکنه...

آفرین به دختر۱۰ساله باهوش ودقیق

:) آره همیشه چیزی در پس پرده هست برای نفهمیدن.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد