چه کودکانه شب شراب را در آغوش کشیدم و به بامداد خمارش خندیدم...خندیدم ...خندیدم....که هیچوقت فکر نکردم خماری را چه به ترسویی چون من!!
باز زور میزنم...زور میزنم...زور میزنم .....و نمیزایم...
چرا هروقت نوزاد من نه ماهه میشود نمیتوانم بزایم؟؟
میمیرد.....مرده است...
با این نوزادان مرده که هیچوقت نفهمیدم کی نطفه شان شکل گرفت چه کنم؟؟؟
پ.ن:
*نوروز مبارک....امسال قطعا سال خوبی خواهد بود!بیاین با این نگاه شروع کنیم!
*امیدوارم منظور اصلی من رو از این کلمات متوجه شین..چیزی فراتر از این حروف است!
سال خوبی خواهد بود.می دانیم که باید باشد.
..و هیچ چیز جز زاییدن نمی تواند درد این فشار را تسکین دهد،
وقتی بعد از این همه رنج آنچه را که زنده می خواستی مرده یافتی این درد تا مدتها با من است،
با توست،
یا شاید همه ما
با من است تا زاییدنی دیگر...
راستی این انتظار پوچیه که همه تمام حرفهات رو بفهمند،
10نفر دور یک دایره هستند و هر کدام از یک زاویه چیزی که در مرکز دایره هست رو می بینند،
پس ممکنه گاهی تو از زاویه ای ببینی و بنویسی که بقیه قادربه دیدن ودرکش نباشند،
تجربه ای که برای خودم اتفاق افتاده
اما حداقل میتونن به حسم نزدیک باشن.....اما حق با تو هست...شاید برای همین بود که هیچوقت قصد شروع بلاگ رو نداشتم...
به فکر آبستن شدن و تولدی دیگر باش، تو از زبان یک دختر مینویسی و بقیه دخترها شاید پایین تر ازمحدوده درک امثال تو باشند،
و این از دلایل و شرایط خاص بودنه،
گرچه باز تنها جایی که میشه اینها رو بیان کرد همین دنیای مجازیه، که بعضی اوقات میشه دنیای بیان واقعیات!
من هر روز آبستن میشوم و هر روز میزایم....روزانه!!!
باهات موافقم...