تهوع

امروز صبح که از خواب بیدار شدم یک حس خاص داشتم که خودم هم دقیقا نمیدونم چه حسیه...مامان داره با صدای بلند تلویزیون نگاه میکنه و من بعد از هر جمله که مینویسم اینجا ،غرق میشم در جملاتی آشنا...همون برنامه های روانشناسی همیشگی که من هنوز نفهمیدم چرا بعد از این همه نگاه کردن به این برنامه ها و خوندن اون همه کتاب و تحصیلات دانشگاهی این رشته هنوز ناگفته های من رو نمیخونه از توی چشمام....گرچه خوندنو نخوندنش فرقی هم نمیکند زیاد...

حس خاصی که صبح داشتم باعث شد برم سراغ دفتر خاطراتم که برگه هاش همه چروک شده بودند از اشکهای معصوم ۱۵ ۱۶ سالگی....تازگی ها چقدر بی جنبه شدم...شایدم حساس...گریه ام گرفت...خیلی وقت بود عادت کرده بودم ، نه... یاد گرفته بودم  که هر اتفاق و هر کسی که آزارم میده  پشت سرم رها کنم و گذر کنم...چقدر خنگ میشم  بعضی وقتها و یادم میره درسهای سخته روزگار رو!!

آسمون بدجوری گریه میکنه اینجا...مثل الناز که دیشب چشمهای قشنگش رنگ خون شده بود از گریه...نمیدونستم چی باید بهش بگم...از نامردیه موجودی به اسم مرد....تا حالا تضادی بالاتر از این ندیده بودم که طوری در هم ادغام شده باشد که قابل جدا شدن نباشد... بعضی وقتها به خودم میگم اینقدر مطلق حرف نزن و بعدش کلی امیدوار میشم و خوشحال اما ...

ما چه خوب یاد گرفتیم ویران کنیم ،زیر پاهامان له کنیم و فراموش کنیم که دستهامان از آلودگی بوی لجن میدهد...و باز هم فراموش کنیم...فراموش کنیم...فراموش کنیم....

نه عصبانیم ،نه غمگین ...خطاب به تو میپرسم...آن زمان که تو را مورد اعتمادترین مرد زندگیش نامید در حالیکه تو دستان هرزه ای را میفشردی ،لحظه ای ...فقط لحظه ای ...وجدان که هیچ،مطمئنم نداری...عرق شرم هم نه...معنیش را نمیفهمی...اما لحظه ای به یاد معصومیت چشمانش افتادی؟؟

گاه حس میکنم بعضی آدم ها چقدر با این کلمات بیگانه اند...گاه از این همه بیگانگی احساس تهوع میکنم....

نظرات 3 + ارسال نظر
Sajjad پنج‌شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 01:44 ب.ظ http://MLBK.blogsky.com/

چقدر خنگ میشم بعضی وقتها و یادم میره درسهای سخته روزگار رو!!


قشنگ بود دختر ماه!!! بهم سر بزن

ممنون که سر زدی...صفحه وبلاگت باز نمیشه برام!!!چرا؟؟

شیما پنج‌شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 03:08 ب.ظ

از طرز نوشتنت خوشم میاد...یه جورایی حرف دلمه...موفق باشی.

ریحانه جمعه 7 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 05:46 ب.ظ

اوهوم...
اما میدونستی هر کسی هم لیاقت وفاداری نداره؟
بعضی ادما خیلی لجن تر از اینان
یکی توی من وفاداری رو کشت
حالا احساس لجن بودن دارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد